دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

امپراتوري بربريت

جان بلامي فوستر و برت كلارك

برگردان: مرتضي محيط

 

سرمقاله مجله بيزنس ويك 20 سپتامبر 2004 با اين كلمات آغاز مي‌شود: "عصر جديد بربريت فرا مي‌رسد." هدف آشكار مجله از بيان كلمات بالا اين است كه آب به آسياب جنون ضد تروريستي كنوني بريزد. مجله بيزنس ويك با اشاره به قتل بچه مدرسه‌اي‌ها در روسيه، مسافران زن و كودكِ اتوبوس در اسرائيل، سر بريدن كارگران آمريكايي، ترك و نپالي در عراق و كشته شدن صدها مسافر قطار در اسپانيا و صدها نفر ديگر در جزيره بالي اعلام مي‌كند: "آمريكا، اروپا، اسرائيل، مصر، پاكستان و دولت‌هاي ديگر كشورها، مورد حمله افراطيون مسلمان‌اند. اين تروريست‌ها، تنها يك خواست دارند: از ميان بردن جامعه سكولار (غيرمذهبي) مدرن." در اين مقاله، تمدن غرب در قطب مخالف وحشيان قرار مي‌گيرد، و وحشي‌ها خواهان نابود كردن تمدني هستند كه در قله‌ي تكامل جامعه بشري قرار دارد. آنچه در اين ديدگاه هيئت حاكمه كاملا ناپيداست، نقش آدم‌خوار و تجاوزگر امپرياليسم آمريكا و اروپا در اين رويدادهاست. اين واقعيت دارد كه ما در "عصر جديدي از توحش" زندگي مي‌كنيم. اما ريشه‌ي اين توحش نه در بنيادگرايي مذهبي بلكه در آن چيزي است كه ماركس در بربريت نهفته در تمدن بورژوايي پيش بيني كرده بود و رزا لوگزامبورگ "ويرانه‌هاي توحش امپرياليستي" مي‌ناميدش. براي پي بردن به عمق توحش و بربريتي كه خصلت ويژه عصر ما را تشكيل مي‌دهد نياز داريم به سرمايه‌داري جهاني و در پشت آن به جناياتي كه ايالات متحده و انگليس ‌در عراق، اين منطقه‌ي اصلي كشاكش كنوني امپرياليستي مرتكب مي‌شوند، نگاه كنيم.

مفهوم بربريت

مفهوم بربريت پيش زمينه‌اي طولاني و پيچيده در تفكر اجتماعي به طور عام و نظريه سوسياليستي به طور خاص دارد. لغت يوناني بارباروس در اصل به كسي نسبت داده مي‌شد كه به زبان يوناني حرف نمي‌زد. يونانيان مثل همه تمدن‌هاي ديگر كهن خود را چنان مي‌پنداشتند كه گويي در مركز جهان زندگي مي‌كنند. و همه‌ي ديگر اقوام و ملل از نظر جغرافيايي و فرهنگي در حاشيه و پيرامون آن‌ها قرار دارند. يوناني‌ها پس از پيروزي در جنگ با ايران، ديگر ملل را به عنوان اقوامي پست به شمار مي‌آوردند. بنابرين وجود تمايز ميان ملل متمدن و برتر كه در مركز جهان قرار داشتند و بربرهاي مادون‌تر كه در حاشيه بودند، از پايه‌هاي تفكر يونان و روم قديم بود. افلاطون نظريه بردگي طبيعي را تدوين كرد كه طبق آن به يونانيان حق داده مي‌شد بربرها را به قتل رسانند يا به بردگي كشند. (1) پيش‌رفته‌ترين روايت ديدگاه يوناني‌ها و رمي‌ها درباره تمايز ميان بربريت و تمدن را مي‌شود در آثار استرابو جغرافي‌دان يوناني (64 سال قبل از ميلاد تا 24 بعد از ميلاد) يافت. استرابو در رم تحصيل كرده بود و ديد جهاني او رنگ و لعاب مكتب رم را داشت. در كتاب جغرافياي 17 جلدي او، بربرها در تمايز با يوناني‌ها و رمي‌ها كه "شيوه زندگي (توليد) متمدن" را برگزيده‌اند، به صورت جهاني وارونه نشان داده مي‌شوند. در اين نظريه راجع به بربريت و تمدن، تفاوت در وضع جغرافيايي با تفاوت در شيوه توليد پيوند داده مي‌شود. ملل متمدن در حاصل‌خيزترين سرزمين‌ها، جايي كه كشاورزي استقرار يافته و آبادي ممكن بود زندگي مي‌كردند. در برابر اقوام متمدن و نان گندم‌خوار كه به طور عمده شهرنشين بودند (به علاوه روستايياني كه در مجاورت شهرها زندگي مي‌كردند)، بربرها جنگ‌جوياني چادرنشين و گوشت و لبنيات‌خوار بودند كه دائم اسلحه به دوش داشتند. بربرها به صورت اقوامي در نظر گرفته مي‌شدند كه كاربرد زور را ترجيح مي‌دادند و در شرايطي مي‌زيستند كه وسيله‌اي جز غارت‌گري و چپاول نداشتند چرا كه در مناطق بياباني و دور از سرزمين‌هاي حاصل‌خيز زندگي مي‌كردند.
بنابر اين مفهوم بربريت در رابطه با دو برداشت از تمدن، دو معنا پيدا كرد. تا آنجا كه تمدن به معناي شهرنشيني بود، بربريت معناي غيرشهرنشيني پيدا مي‌كرد، به‌ويژه آنها كه در مناطق پيراموني زندگي مي‌كردند. تا آنجا كه تمدن به معناي حاكميت قانون و فرهنگ بود، بربريت به معناي فقدان حاكميت قانون و فرهنگ و سلطه‌ي زور بود. بربرها به صورت كساني شناخته مي‌شدند كه دست به جنگ‌هاي غيرمنظم ميزدند. استرابو مي‌نويسد، در رويارويي با ارتش منظم رم، "بربرها در باطلاق‌ها، در جنگل‌هاي انبوه و بيابان‌ها دست به جنگ چريكي مي‌زدند." با اين همه، طبق ديدگاه استرابو جنبه‌ي كليدي در تقسيم‌بندي تمدن و بربريت عبارت از تفاوت در شيوه توليد آن‌ها بود. اين تفاوت اساسا به دليل شرايط جغرافيايي به وجود مي‌آمد. يعني آنها كه در سرزمين‌هاي كمتر حاصل‌خيز و بيشتر كوهستاني زندگي مي‌كردند بربرتر بودند. استرابو براي اقوام بربر تا جايي كه شيوه توليد اقوام متمدن را فرا مي‌گرفتند، از جهت فرهنگي تا حدودي ارزش قائل بود. در واقع او توضيح مي‌دهد كه بربرها چگونه وقتي با "شيوه زندگي" رمي‌ها آشنا مي‌شدند "ديگر بربر نبودند" بلكه "به شكل رومي‌ها تغيير مي‌يافتند." به ويژه وقتي بربرها آغاز به توليد گوشت و ديگر مواد خام براي امپراتوري رم كردند به عنوان اقوامي متمدن‌تر در نظر گرفته شدند.

مفهوم تمدن در برابر بربريت اگر در ادبيات يونان و رم حول محور بينش مركز و پيرامون شكل گرفت، سوسياليست‌هاي اوليه كه فئوداليسم بعد از امپراتوري رم در اروپاي غربي را به عنوان هزار سال بربريت فراگير تلقي مي‌كردند، بربريت را به صورت مرحله‌اي از تكامل مي‌ديدند كه فقط به بخش‌هاي پيراموني محدود نبود. از ديدگاه شارل فوريه، سوسياليست تخيلي، بربريت مرحله‌ي پيش از تمدن را تشكيل مي‌داد. از نظر او بربريت با كاربرد زور و بردگي مطلق زن مشخص مي‌شد و با ظهور بردگي در مقياس وسيع به اوج خود رسيد. ويژگي تمدن كه بعد از بربريت آمد، از نظر او ازدواج نوع تك همسري، آزادي‌هاي مدني براي همسر، آغاز صنعت در مقياس وسيع و مبارزه طبقاتي همراه آن بود. تمدن نيز از نظر او از جهات متعددي به همان اندازه‌ي دوره بربريت وحشيانه بود، منتها به اشكالي مزورانه‌تر. در واقع شارل فوريه استدلال مي‌كرد كه تمدن، استثمار مردم جهان و افزايش برخوردهاي مسلحانه را به دنبال خواهد داشت. او در كتاب "سرنوشت اجتماعي انسان يا نظريه چهار جنبش" مي‌نويسد: "جنگ‌ها و انقلابات، بخش‌هاي مختلف جهان را پياپي به ويراني خواهد كشيد. توفان‌هاي سياسي گاه به خاموشي مي‌گرايد و دوباره چون افعي دريايي (كه نابودي سر آن با ضربه هركول موجب زايش سرهاي ديگر مي‌شود) با شدتي مضاعف سر برمي‌آورد. صلح تنها يك خيال باطل و خوابي گذراست و چون صنعت مدرن با شمار كوچكي از انحصارگران خرابكارش روابط‌ ميان ملل و اقوام را به تباهي كشيده و كشاورزي و صنعت دو قاره را برهم زده و كارگاه‌هايش را به نهالستان‌هاي تازه پا گرفته‌ي فقر منتقل كرده است، بايد گفت كه صنعت مدرن تبديل به بلايي براي ميليون‌ها زحمتكش گرديده است. روحيه‌ي سودجويي، عرصه‌هاي جديدي براي دغلبازي و چپاول گشوده است و جنگ و نابودي را در دو نيمكره گسترده و فساد و حرص "تمدن" را حتي به مناطق وحشي كشانده است. كشتي‌هاي ما سراسر جهان را مي‌پيمايند تا بربرها و وحشي‌ها را با پليدي‌ها و زياده‌رويها و جنايات‌مان آشنا كنند. بنابرين "تمدن" با نزديك شدن به پايانش، دارد هر چه بيش‌تر به چيزي منفور تبديل مي‌شود. جهان كنوني نمايانگر آشوب سياسي ترسناكي است كه بازوان هركول ديگري را مي‌طلبد تا آن را از پليدي‌هاي اجتماعي كه چهره‌اي زشت به آن بخشيده پاك كند." دستآوردهاي جهاني شدن اين شيوه‌ي توليدي به معنايي هنوز وحشي، عبارت بوده است از گسترش فقر و گرسنگي براي اكثريت مردم جهان و ثروت براي اقليتي كوچك در كشورهاي "متمدن".


بربريت تمدن بورژوايي از ديدگاه ماركس

 برداشت ماركس از بربريت با وجودي كه در نوشته‌هايش پراكنده است، بينشي پيچيده و بازتاب دهنده‌ي تضادهاي پرشمار موجود در تمدن يا سرمايه‌داري از ديدگاه اوست كه هم امكان گرايش آن به سوي قهقرا و هم پيشرفت (به سوي كمونيسم) را مطرح مي‌كند. او، هم در رابطه با مرحله تكامل جامعه و هم در مورد رابطه‌ي مركز و پيرامون به مسئله بربريت اشاره مي‌كند. ماركس اصطلاح "بريريت" را در اشاره به نقش زور و شقاوت در تاريخ، به‌ويژه در نظام سرمايه‌داري (و از اين رو اشاره‌اش به "بربريت در درون سرمايه‌داري")، چه در سطح مبارزه طبقاتي و چه در مورد امپرياليسم به كار مي‌برد. در دست نوشته‌هاي قوم شناسي كه در سال‌هاي پاياني زندگي‌اش به رشته تحرير درآمده، او با استفاده از كتاب لوئيس مورگان، مفهوم بربريت را به عنوان مرحله‌اي از تكامل انسان به كار مي‌برد. مورگان در اثر بزرگ خود، "جامعه كهن"، مرحله بربريت سفلا را با صنعت دستي سفال‌گري، بربريت وسطا را با خانگي كردن حيوانات در نيمكره شرقي و سيستم آبياري، استفاده از كاه‌گل و آجر و سنگ در خانه‌سازي در نيمكره غربي و دوره بربريت عليا را با صنعت دستي آهنگري و اختراع الفباي آوايي مشخص مي‌كند. بيش‌تر طرح كلي مردم شناسي مورگان، از جمله برداشت او از بربريت به عنوان مرحله‌اي كه ميان توحش (savagery) و تمدن قرار دارد، توسط انگلس در كتاب منشاء خانواده، مالكيت و دولت مورد استفاده قرار مي‌گيرد. اما آنچه در اينجا در درجه اول مورد نظر ماست، استفاده عام‌تر ماركس و انگلس از اصطلاح بربريت در رابطه با تمدن است و نه مفهوم ويژه مردم شناسي آن كه بعدا از نوشته‌هاي مورگان گرفته شد.

 ماركس استثمار در سرمايه‌داري را اكثرا در شرايطي بربرمنش مي‌ديد و ماهيت چپاول‌گر تمدن بورژوايي را در نوشته‌هايش منعكس مي‌كرد. در اشاره به تباه شدن و آلودگي زندگي در اثر اوج‌گيري سرمايه‌داري در دست نوشته‌هاي اقتصادي فلسفي 1844 خود مي‌نويسد:" [در نظام سرمايه‌داري]خشن‌ترين شيوه‌ها و ابزار براي كار انسان دوباره ظاهر مي‌شوند. به طور مثال كار شاق كه از گُرده بردگان رم كشيده مي‌شد در شيوه توليد و زندگي بسياري از كارگران انگليس دوباره ظاهر گرديده است»

در سخنراني 1847 خود درباره مزدها، ماركس به استفاده از كار شاق در توليد سرمايه‌داري مدرن (و سيستم زندان‌ها) به عنوان يك بيماري اشاره مي‌كند و مي‌نويسد:

«كار شاق دوباره در درون تمدن ظاهر گرديده است. بربريت دوباره ظاهر مي‌شود اما اين بار در دامان خود سرمايه‌داري و متعلق به آن. اين است دليل وجود جذام بربريت؛ بربريت به عنوان جذام سرمايه‌داري» براي پي بردن به نقد ماركس، تشخيص نقشي كه كارشاق (Threadmill) به عنوان وسيله‌اي براي ايجاد وحشت، ترور و شكنجه در كارگراني كه با جرائم مختلف محكوم به انجام آن مي‌شدند اهميت فراوان دارد. از اين رو ويليام كابيت W. Cubbit در سال 1818 انجام كارشاق توسط زندانيان انگليسي را دوباره برقرار كرد. طبق گزارش مجله ساينتفيك امريكن (Scientific American) شماره اكتبر 1971 افراد زنداني وادار به «آسياب كردن گندم و يا كار جسمي به جاي ماشين مي‌شدند. هر زنداني مجبور بود مسافت سربالايي به طول 8640 پا     (2630 متر) را در عرض 6 ساعت طي كند. اين مسافت مساوي با 16 بار بالا رفتن از پله‌هاي برج واشنگتن با فواصل 20 دقيقه استراحت بود».
از نظر ماركس برقراري مجدد كارشاق به معناي وجود اشكال بغرنج و فرساينده استثمار بود كه مكرر توسط تمدن بورژاوايي به كار گرفته مي‌شد. كارشاق و فرساينده «جذام تمدن» بود چرا كه مانند آن بيماري تن انساني را چون خوره ‌فرسوده مي‌كرد و چون جذام در عصر بربريت قرون وسطا در اروپا شايع بود، از آن رو به صورت استعاره براي نشان دادن بازگشت به بربريت قرون وسطايي در دامان تمدن بورژوايي استفاده مي‌شد. در دست نوشته‌هاي اقتصادي سال‌هاي 63ــ 1861 نيز ماركس با نقل قطعه‌اي از اقتصاددان روس هاينريش فريدريش فن استورچ، درباره تباه شدن شرايط كار و به مخاطره افتادن سلامت كارگران به عنوان بازتاب سير قهقرايي تمدن بورژوايي به سوي بربريت، نظر او را تاكيد مي‌كند.

ماركس هم‌چنين به بربريت به مفهوم بيگانه بودن از فرهنگ تمدن و منزوي بودن از زندگي در شهر و معاشرت اجتماعي و سياسي اشاره مي‌كند. در اين معنا بود كه او روستاييان را كه نقش ارتجاعي در حمايت از بناپارتيسم بازي مي‌كردند به عنوان طبقه‌اي كه «بربريت در درون تمدن» را نمايندگي مي‌كنند مي‌بيند. فروپاشي ادواري پيشرفت اقتصادي در نظام سرمايه‌داري [بحرانهاي ادواري] و گسترش فقر و سختي همراه آن نيز نوعي سير قهقرايي را نمايندگي مي‌كند و از اين رو ماركس و انگلس در بخش اول مانيفست كمونيستي، از بحران اقتصادي به عنوان «شرايط موقت بربريت» نام مي‌برند. (2)  نحوه كاربرد مفهوم بربريت از سوي ماركس و انگلس از جنبه جهاني‌تر آن، مربوط به برداشت آنها از رابطه‌ي ميان مركز و پيرامون اقتصاد جهاني سرمايه‌داري بود. در مدح و ستايش از نظام سرمايه‌داري كه بخش وسيعي از قسمت اول مانيفست را تشكيل مي‌دهد آن دو اشاره مي‌كنند چگونه بورژوازي «كشورهاي بربر و نيمه بربر را به كشورهاي متمدن، ملل روستايي را به ملل بورژوا و شرق را به غرب وابسته كرده است». به همان گونه آن دو به اين واقعيت اشاره مي‌كنند كه «بهاي ارزان كالاهاي بورژوازي توپخانه سنگيني است كه هر ديوار چيني را درهم مي‌كوبد و با آن نفرت شديد و لجوجانه بربرها نسبت به خارجيان را وادار به تسليم مي‌كند». ماركس روسيه تزاري را كه تقريبا در پيرامون اروپا قرار داشت دژ مستحكم بربريت مي‌دانست كه جنبش‌هاي انقلابي در غرب را مورد تهديد قرار مي‌داد.

اما ديري نگذشت كه ماركس در نقد از استعمار، كاربرد مفهوم بربريت را معكوس كرد و آن را به عنوان نمونه‌ي آنچه مي‌دانست كه بورژوازي مدرن سرمايه‌داري غرب «هنگامي كه بتواند جهان را مطابق تصور خويش بدون هرگونه مانعي شكل دهد» از خود نشان مي‌دهد. او در سال 1853 در مقاله «نتايج آينده حاكميت انگليس بر هند» مي‌نويسد: «رياكاري عميق و بربريت سرشتي تمدن بورژوايي، بي پرده پيش‌روي ما قرار دارد؛ رياكاري كه در كشور مادر شكل آبرومندانه‌اي به خود مي‌گيرد و در بيرون شكلي عريان دارد». به قول مايك ديويس، پس از آن كه ماركس به «هولوكاست (نابودي جمعي) ويكتوريايي» يعني هم‌زماني چپاول مازاد توليد جامعه هند توسط امپرياليسم انگليس با قحطي‌هاي وسيع در آن كشور و تحميل مزدهاي بخور نمير بر كارگران هند توسط انگليسي‌ها پي مي‌برد (مزد «تمپل» كه انگليسي‌ها در سال 1877 به كارگران هندي در شهر مدرس مي‌پرداختند از نظر تامين مواد غذايي و كالري، از مقداري كه نازي‌ها بعدا به كارگران ادوگاه كار اجباري بوخن والد براي انجام كارشاق در سال 1944 مي‌پرداختند كمتر بود) در نوشته‌هاي بعدي خود با لحن هر چه انتقادي‌تري به امپرياليسم انگليس برخورد مي‌كند. او در مي‌يابد كه سلطه انگليس صنايع هند را نابود مي‌كند و تيره‌روزي و از هم گسيختگي جامعه را مي‌گستراند و كشور هند را به توليدكننده صرف مواد خام كشاورزي براي بريتانيا تبديل مي‌كند. واقعيت اين است كه امپرياليسم انگليس تبديل به نيرويي ويران‌گر شد كه نيروهاي مولده كشور هند را به نابودي مي‌كشاند و حتي با آن كه نيروهاي صنايع مدرن را به جامعه‌ي هند عرضه كرد اما موجب عقب ماندگي آن كشور گرديد. در جلد اول كتاب سرمايه ماركس به اين گفته ويليام هاويت (W. Howitt) در كتاب او زير عنوان «استعمار و مسيحيت» صحه مي‌گذارد كه: «بربريت و خشونت نژاد مسيحي در سراسر جهان عليه تمامي اقوامي كه قادر به تسليم‌شان شده است قابل مقايسه با هيچ نژاد ديگري در سراسر اعصار تاريخ نيست، هر چه هم (بربريت اقوام ديگر) خشن، جاهلانه، بي‌رحمانه و بي‌شرمانه بوده باشد».

(3) نقد متداول و عاميانه‌اي كه از ديدگاه ماركس مي‌شود اين است كه او سمت و سوي تاريخ را ذاتا در جهت پيش‌رفت مي‌بيند. نوشته‌اي كه بيش از همه به عنوان بازتاب دهنده اين ديد افراطي از پيش‌رفت‌گرايي به آن استناد مي‌شود، جزوه «مانيفست كمونيستي» است. در حالي كه در همان ابتداي اين سند تاريخي، ماركس و انگلس در رابطه با مبارزه طبقاتي حاكم بر تاريخ تاكنوني تمدن، مي‌نويسند: «[طبقات] ستمگر و ستمكش در رويارويي دائم با يكديگر ايستاده‌اند و به نبردي بي وقفه، گاه پنهان و گاه آشكار ادامه داده‌اند، نبردي كه هر بار يا با تجديد ساختار انقلابي كل جامعه و يا با نابودي توامان طبقات متخاصم پايان يافت.» فروپاشي امپراتوري رم نتيجه «نابودي توامان طبقات متخاصم» بود (و بربريت ناشي از آن چه در درون امپراتوري و چه در بيرون آن) دوران بربريت قرون وسطا در جهان غرب را به وجود آورد. نه ماركس و نه انگلس نقش زور و خشونت در تاريخ و اثرات ويرانگر و قهقرايي را دست كم نگرفتند. بنابر اين [از نظر آنها] تاريخ هم مي‌تواند به جلو پيش‌رفت كند و به سوسياليسم منجر گردد و هم به عقب به سوي بربريت برگردد ــ يا از آن بدتر به صورت سرمايه‌داري كاملا سازمان يافته و بربرمنش با روابط امپرياليستي عريان درآيد.

تحليل ماركس از نابودي محيط زيست به دست سرمايه‌داري ــ شكاف متابوليك ــ خود نشان دهنده‌ي آن است كه مسير قهقرايي تاريخ و جامعه در اثر از هم گسيختگي نظم و سامان طبيعي به دليل بحران در محيط زيست امكان‌پذير است. با چپاول جان مايه‌هاي خاك زمين و آلوده كردن شهرها توسط انواع زباله‌ها، سرمايه‌داري شرايط مادي موجوديت انسان را به مخاطره مي‌اندازد. ماركس اشاره مي‌كند كه تمام تمدن‌ها به دنبال خود برهوتي به جاي گذاشته‌اند. در همان قطعه از دست‌نوشته‌هاي اقتصادي ــ فلسفي 1844 كه به برقراري دوباره كارشاق به عنوان نمونه‌اي از برگشت به بربريت در زمينه توليد اشاره مي‌شود، ماركس آلودگي در شهرهاي صنعتي انگليس و نابودي محيط زيست به دست سرمايه‌داري را نيز يادآور مي‌شود. «بالا رفتن سطح نيازها و وسائل تامين آن‌ها منجر به تباهي غيرانساني مي‌شود... كه حتي نياز به هواي سالم نيز جزو نيازهاي كارگر به حساب نمي‌آيد. انسان بار ديگر به زندگي در غار برمي‌گردد، اما حال هواي غار هم آلوده به بوي متعفن و آزاردهنده تمدن گرديده است... نور، هوا و غيره ــ اين ابتدايي‌ترين وسائل سلامت حيوان ــ ديگر جزو نيازهاي انساني به شمار نمي‌آيند. فضولات ــ اين آلودگي و گنديدگي حاصل از انسان يا فاضلاب تمدن (به مفهوم ادبي آن) به عنصر حياتي برايش تبديل شده است» (اشاره اش به نابودي محيط زيست و به خطر افتادن تمدن در اثر آن است). انگلس نيز در جزوه «نقش كار در تبديل ميمون به انسان»، درباره محيط زيست اشاره مي‌كند كه انسانها در جاهايي كه جنگل‌ها را وسيعا از بين برده‌اند به درجه حرارت كره زمين افزوده‌اند. هيچ يك از ديدگاه‌ها با يك بينش اين پيشرفت‌گرا منطبق نبود و حكايت از اين مي‌كرد كه تمدن به عنوان نوعي تكامل بالقوه امكان برگشت به بربريت را در بطن خود دارد. (4)

 

روزا لوگزامبورگ و "ويرانه هاي بربريت امپرياليستي"

اين روزا لوگزامبورگ بود كه در متن گسترش جهاني امپرياليسم، بحران سوسيال دمكراسي آلمان، جنگ اول جهاني و ظهور شبه فاشيسم، اين جنبه از ديالكتيك ماركس را ارتقا داد. در دسامبر 1818 يك ماه پيش از آنكه به قتل رسد، به دنبال شكست جنبش اسپارتاكوس، روزا لوگزامبورگ مقاله اي زير عنوان "جنبش اسپارتاكوس چه ميخواهد؟" نوشت كه در آن اعلام داشت كه دو راه پيش روي ما وجود دارد: "يا سوسياليسم يا بربريت" اگر دومي يعني روابط سرمايه داري بر جاي بماند تاريخ شاهد جنگهاي تازه، قحطي و گسترش بيماريها خواهد بود. طبقات مسلط در سراسر تاريخ "براي دفاع از منافع و قدرت خود جويبارهايي از خون به راه انداختند و با كشتار و آتش سوزي، روي اجساد توده ها رژه رفتند، جنگهاي داخلي به راه انداخته اند و دست به خيانت زدند." گسترش كنوني بربريت امپرياليستي وحشيانه تر و نفرت انگيزتر از پيش خواهد بود و بيم آن ميرود كه بيشتر جهان را "به تلي از ويرانه هاي در حال سوختن" بدل كند.

به نظر لوگزامبورگ "سوسياليسم صرفا به اين خاطر ضرورت نيافته است كه پرولتاريا ديگر حاضر نيست تحت شرايطي زندگي كند كه طبقه سرمايه دار به او تحميل كرده است، بلكه از آن رو كه پرولتاريا در اجراي وظايف طبقاتي خود درمانده است. و اگر اين طبقه نتواند سوسياليسم را تحقق بخشد همه ي ما محكوم به نابودي خواهيم بود." بنابر اين سرنوشت بشريت از نظر لوگزامبورگ همان بود كه ماركس آن را "نابودي توامان طبقات متخاصم" ميناميد.

چند سال پيش، از آن كه هنگامي كه لوگزامبورگ به خاطر اعتراض به جنگ اول جهاني زنداني شده بود، در جزوه معروف خود زير عنوان "جزوه يونيوس" (بحران سوسيال دمكراسي آلمان)، به گرايشات ارتجاعي و امكان وحشتناك برپايي جنگ دوم جهاني به دنبال جنگ اول اشاره ميكند، جنگي كه پيامدهاي آن حتي ويرانگرتر از جنگ اولي خواهد بود. به قول او، هم اكنون كه "شهرها به ويرانه تبديل ميشوند، كشورها يكي پس از ديگري به برهوت، روستاها به قبرستان و تمامي ملتها به گدايان" سرمايه داران از اين نابودي سود ميبرند. "نظام سرمايه داري با عبور از درياي خون و غرق شدن در كثافت . . . چون جانوري وحشي و غرنده به كشورهاي ديگر هجوم ميبرد، ايجاد نابساماني در اين كشورها را جشن ميگيرد و بوي تعفن خود را در آنجاها ميگستراند، فرهنگ و انسانيت آنها را به نابودي ميكشد و بدين سان چهره ي كريه خود را آشكار ميسازد". به نظر لوگزامبورگ "پيروزي امپرياليسم همراه با نابودي فرهنگها خواهد بود و چون رم قديم جمعيت ها را تار و مار، شهرها را متروك و مناطق آباد را به تباهي كشانده و به قبرستاني بزرگ بدل خواهد كرد."
با اين پيش زمينه بود كه او به "ويرانه هاي بربريت امپرياليستي" اشاره ميكرد و سوسياليسم را دربرابر آن به مثابه امكان دنيايي جديد عرضه ميكرد.
لوگزامبورگ بويژه به نابودي بخشهاي پيراموني چون آفريقا، خاورميانه و چين ــ يعني مناطقي كه هدف تجاوز و تسخير امپرياليست هاي اروپايي بود اشاره ميكرد. او مينويسد: "تمامي ثروتهاي خاك زمين" زير سيطره سرمايه قرار خواهد گرفت و تمامي جمعيت كره زمين به بردگان مزدي تبديل خواهند شد. "دنياي متمدن" ــ كه او به درستي آن را در گيومه ميگذاشت ــ‌ با مسلح شدن به سلاحهاي خوفناك و ويرانگر و با اشتهاي سيري ناپذيرش به گسترش سيطره اقتصادي خود، به درنده ترين و وحشي ترين نوع بربريت تبديل شده است. او در ادامه مينويسد:"هنگامي كه امپرياليسم ده ها هزار قهرمان را محكوم به فنا ميساخت؛ هنگامي كه بيابان كالاهاري از فرياد ديوانه كننده تشنگان و آخرين نفسهاي هزاران هزار انسان در حال مرگ به لرزه درآمده بود؛ هنگامي كه در پوتومايو در عرض ده سال چهل هزار انسان زير شكنجه ي مشتي بارون هاي دزد و سرمايه دار اروپايي كشته شدند و هنگامي كه تمامي باقي مانده هاي يك ملت را مفلوج و عليل كردند؛ هنگامي كه چين، اين فرهنگ پرعظمت و كهن دستخوش چپاول و هرج و مرج، آتش سوزي و كشتار سربازان اروپايي گرديد؛ هنگامي كه حلقه ي دار سلطه ي اروپاييان بر گردن مردم ايران هر روز تنگ تر ميشد و ملت ايران را از نفس ميانداخت؛ هنگامي كه عربها را در طرابلس با آتش و شمشير، در زير يوغ سرمايه درو ميكردند و تمدن و خانه و كاشانه شان را با خاك يكسان ميكردند، "دنياي متمدن" ساكت و آرام نظاره گر ماند. و حال اين "تمدن" دارد پي ميبرد كه چنگال هاي خونين امپرياليسم درنده خو چه مرگ آور است و اثرات آن چه خوفناك و چنگال هاي زخم آفرين اش چگونه تا اعماق سينه ي مادر خودش، يعني فرهنگ اروپا فرو رفته است. و اين تشخيص ديرهنگام تازه موقعي به جهان اروپايي ميرسد كه شكل مسخ شده و رياكارانه بورژوايي به خود گرفته است [چرا كه] هر كشوري را بر آن مي‌دارد كه اين رسوايي را تنها در اونيفورم كشور ديگر ببيند. اينان از بربريت آلمانها صحبت ميكنند، گويي كه هر ملتي اگر به صورت لشكري از آدمكشان سازمان يافته درآيد به گله اي جرار از وحشيان تبديل نميشود! اينان از وحشت قزاق ها سخن ميگويند، گويي كه خودشان از همه خوفناك تر نيستند." ماركسيست سريلانكايي جي. وي. اس دوسيلوا تحت تاثير لوگزامبورگ، مفهوم بربريت را در كتاب خود "آلترناتيوها: سوسياليسم يا بربريت" گسترش ميدهد. او استدلال ميكند كه برداشت سنتي ماركسيستي از شيوه هاي توليد كه از سرمايه داري به سوسياليسم و كمونيسم تكامل مييابد نياز به بازبيني دارد. سرمايه داري الزاما به سوسياليسم منجر نميشود و سوسياليسم نيز الزاما به كمونيسم منجر نميگردد، بلكه هم سرمايه داري و هم سوسياليسم ميتوانند به بربريت كه آلترناتيوي وحشيانه در برابر كمونيسم است منجر شوند. بينش دوسيلوا از بربريت اين است كه جامعه به طور همزمان بر زور و كنترل ايدئولوژيك در مقياس كتاب 1984 جورج اورول تكيه ميكند. در آن صورت هر نيرويي در برابر قدرت سرمايه بايستد از ميان برده خواهد شد به طوري كه فقط منافع اقتصادي با دخالت بسيار كم دولت مستقيما حاكميت خواهد كرد. به قول دوسيلوا "تلقين مصرف گرايي كالاهاي غيرمفيد" با هدف انحراف ذهن مردم و سلطه ي بلامنازع بر طبيعت از هر نظر، بخشي از اين نوع بربريت است. در صورتي كه دگرگوني انقلابي در اقتصاد جهان در ابعادي كيفي صورت نگيرد و به بهره كشي و چپاول طبيعت توسط سرمايه داري پايان داده نشود، شبح بربريت به تهديد خود عليه جامعه بشري ادامه خواهد داد. از اين رو دوسيلوا به طور ترسناكي نتيجه ميگيرد: "وجود بربريت در يك يا دو كشور قدرتمند بقيه بشريت را نيز در خود فرو خواهد برد."

 

امپراتوري بربريت

امروز جهان با آن چيزي روبروست كه دوسيلوا از آن هراس داشت ــ بربريت برخاسته از يك كشور قدرتمند يعني ايالات متحده، كشوري كه دكترين جنگ پيشگيرانه را در پيش گرفته و ثبات كلي جهان را مورد‌ تهديد قرار داده است. رشد هر چه بيشتر سرمايه انحصاري در اواخر قرن بيستم (پديده اي كه در كتاب سرمايه انحصاري پال سوئيزي و پال باران و نيز در كتاب عصر امپرياليسم هري مگداف به قاطع ترين شكل توضيح داده شده است) منجر به آن شد كه بويژه دولت ايالات متحده به عنوان دولت غالب در نظام جهاني هر چه بيشتر بر مخارج نظامي و دخالت امپرياليستي متكي شود. با فروكش كردن جنگ سرد، اتكاي اين ابر قدرت امپرياليستي به مخارج‌ نظامي و توسل آن به وحشيانه ترين وسايل پيشبرد منافع خود و كنترل نظام، هر چه بيشتر شده است. ادامه ي افول برتري اقتصادي ايالات متحده كه با عمق گيري ركود اقتصادي در كل نظام سرمايه داري همراه بوده است منجر به آن گرديده كه دولت آمريكا براي حفظ موقعيت خويش، هر چه بيشتر متوسل به وسايل فرااقتصادي گردد: به حركت درآوردن ماشين عظيم جنگي اش براي حفظ برتري لرزان خود بر اقتصاد جهاني. "جنگ جهاني عليه تروريسم" نشانه ي اين آخرين مرحله ي مرگبار امپرياليسم است كه با جنگ اول خليج در سال 1991 آغاز گرديد؛ مرحله اي كه فروپاشي شوروي و سر برآوردن آمريكا به عنوان تنها ابر قدرت جهاني آن را ممكن ساخت. پس از حمله ي تروريستي 11 سپتامبر 2001، اين امپراتوري توانست چنين وانمود كند كه در حال جنگ عليه بربريت و دفاع از تمدن است. نيال فرگوسن استاد تاريخ در دانشگاه نيويورك و يكي از طرفداران سرسخت امپرياليسم آمريكا و انگليس اعلام كرد: "بربرها هم اكنون بر دروازه هاي ما ميكوبند." بربرهاي كنوني اما، بنيادگرايان اسلامي هستند و امپرياليسم ليبرال وسيله اي براي مايه كوبي جهان عليه تروريسم اسلامي خواهد‌ بود. فرگوسن مدعي است كه گرچه وجود بربرها پشت دروازه خطري آشكار براي نظام امپرياليستي زير سلطه آمريكاست ولي گروههاي تروريستي خارجي عامل مستقيم افول امپراتوري آمريكا نيستند. بلكه تهديد‌ اصلي در برابر موقعيت آمريكا در اقتصاد جهاني همانا عامل داخلي است. اين عامل داخلي ريشه در عدم تمايل دولت آمريكا در پذيرفتن مسئوليت كامل احراز موقعيت خويش در راس امپراتوري جهاني دارد.

فرگوسن كه اعتقاد دارد بايد‌ از امپراتوري قديم انگليس تقليد كرد ــ گرچه به شكلي كه برازنده قرن بيست و يكم باشد ــ در آخرين كتاب خود "غول پيكر" و كتاب قبلي اش "امپراتوري" استدلال ميكند كه دنيا به يك امپراتوري نياز دارد. بسياري از كشورها به نفعشان خواهد بود كه زير سلطه ي آمريكا قرار گيرند تا آنكه مستقل باشند. او ادعا ميكند كه آمريكا "امپراتوري توپ و كره" است ــ‌ امپراتوري كه نه تنها نماينده كاربرد زور بلكه عامل پيشبرد اصول امپراتوري ليبرال و تنعم ليبرال هم هست و بنابر اين ميتواند نظم جهاني دمكراتيك تر و پربارتري را به ارمغان آورد. پس تعجب آور نيست كه فرگوسن يكي از پرنفوذترين تاريخ نويسان امروز دستگاه حاكمه، بي هيچ پرده پوشي پيشنهاد ميكند كه تئوري "مسئوليت آسماني نژاد سفيد" (White Man’s Burden) به شكل ديگري مطرح شود(به شكل «امپراتوري كارآمد»). فرگوسن با اين كار يكي از وحشيانه ترين جنگهاي امپرياليستي نوين يعني كشتار جمعي مردم فيليپين به دست ارتش تجاوزگر امريكا در اوائل قرن بيستم را ناديده ميگيرد ــ جنگ امپرياليستي كه كيپلينگ شاعر نژادپرست انگليسي با طرح تئوري «مسئوليت آسماني سفيدپوستان» امريكا را در آن جنگ تشويق ميكرد. هدف آشكار سياست هاي كنوني دولت امريكا پياده كردن تئوري «امپراتوري توپ و كره» آقاي فرگوسن است. همان گونه كه ايستوان مزاروش در كتاب خود «يا سوسياليسم يا بربريت» توضيح ميدهد، با فروپاشي شوروي، ايالات متحده آغاز به پذيرفتن «نقش دولت كل نظام سرمايه وتعليق همه ي قدرتهاي رقيب به مقام زيردست با تمام وسائل ممكن» كرده است. ايالات متحده با داشتن قدرت نظامي سهمگين و اشتياق به كاربرد زور، هم اكنون دنيا را به سويي ميكشاند كه مزاروش «مرگبارترين مرحله امپرياليسم» خوانده است. ايالات متحده در كوشش براي جلوگيري از انقلاب (يا در واقع جلوگيري از هر راه نجاتي براي مردم كشورهاي پيراموني) در صدد آن است كه در برابر تنها قانون قطعي حاكم بر جهان يعني تغيير به ايستد. دولت امريكا در روند كاربرد اين روش، موجب ظهور ديكتاتورها گرديده، از تروريست ها حمايت كرده و جهان را با نابودي خشونت بار مورد تهديد قرار داده است. در خاورميانه، امريكا (براي مبارزه با اتحاد شوروي در افغانستان و جلوگيري از هرگونه آلترناتيو ترقي خواه) موجب رشد و گسترش اسلام سياسي و بنيادگرا گرديده است. اكنون همين نيروهاي ارتجاعي و دست پرورده خودش هستند كه برگشته و دست ولينعمت ــ امريكا و متحدانش ــ را گاز ميگيرند برچسب «بربرهاي نوين» ميخورند.


«دروازه‌هاي جهنم باز مي‌شوند»

دو سال پيش عُمر موسي رئيس جامعه عرب و وزير امور خارجه سابق مصر پيش بيني كرد كه اگر امريكا به عراق حمله كند«دروازه هاي جهنم باز خواهد شد.» پائيز امسال او اين نظريه را تكرار كرد و اظهار داشت كه اكنون «دروازه هاي جهنم در عراق باز شده اند».گرچه دو سال پيش بعضي او را به خاطر اين گفته اش «سرزنش» كردند، طبق گفته روزنامه يو اِس اِ تودِي (USA Today) شماره 16 سپتامبر 2004 اين بار «هيچكس با گفته اش مخالفت نكرد». اين مسئله آشكار است كه حمله ي امريكا به عراق و اشغال آن كشور، حمام خوني به وجود آورده است كه با وجود جنگ چريكي شديدي كه عراقي ها در عكس العمل به آن آغاز كرده اند، سالها ادامه خواهد يافت. وضع دولت امريكا در عراق رو به وخامت ميرود. نيروهاي اشغالگر كنترل خود را بر بخشهاي وسيعي از كشور از دست داده اند. در ماه اكتبر (2004) «منطقه سبز» يعني بخشِ شديدا سنگربندي شده در بغداد و مركز فرماندهي امپراتوري در آن كشور مورد حمله خمپاره هاي نيروي مقاومت قرار گرفت. نزديك به 40 شهر عراق زير كنترل نيروهاي مقاومت عراق قرار داشته و ارتش امريكا توان ورود به آنها را ندارد. در طول يك ماه پيش از 28 سپتامبر بيش از 2200 حمله توسط نيروهاي مقاومت عليه نيروهاي امريكايي، نيروهاي ائتلاف و نيروهاي دولتي در سراسر كشور صورت گرفت.

«حمله انواع مختلف به خود گرفت: از اتومبيل هاي حامل بمب گرفته تا بمب ساعتي، آر پي جي، نارنجك دستي، حمله با اسلحه سبك، حمله با خمپاره و مين هاي زميني» جنبش مقاومت عراق در فاصله ميان ماه اپريل تا پايان سپتامبر فقط در بغداد 3000 حمله با خمپاره انجام داد (نيويورك تايمز ــ 29 سپتامبر 2004). حملات هوايي امريكا به مراكز مقاومت، مسئول كشتار اكثر 100000 قربانيان غيرنظامي عراقي بوده است كه بيشتر آنها زنان و كودكان بوده اند (طبق تحقيق وسيعي كه توسط متخصصان بهداشت عمومي امريكايي ــ انگليسي در عراق صورت گرفت و در شماره 29 اكتبر 2004 مجله پزشكي معروف لانسِت به چاپ رسيد). با اين همه و به رغم چنين حملات وحشيانه اي كه خانه هاي مردم، بيمارستانها و مساجد را هدف قرار داده و موجب خون ريزي و نابودي تصورناپذيري گرديده است، به نظر ميرسد كه جنبش مقاومت عراق هر روز قدرت بيشتري ميگيرد.

عناصري از هيئت حاكمه امريكا به خوبي ميدانند كه شمار نظاميان امريكايي درگير در جنگ عراق براي انجام ماموريت سركوب مردم آن كشور كافي نيست. عراقي ها از نام نويسي در ارتش و پليس عراق اكراه دارند و آنهايي كه نام نويسي كرده اند گروه گروه از محل خدمت فرار ميكنند. دولت امريكا كه فاقد نيروي سركوبگر داخلي براي انجام ماموريت خود در آنجاست به رغم برخورداري از مدرن ترين زرادخانه نظامي با كمبود نيرو روبروست. خدمت در زير فرمان نيروهاي اشغالگر عملي مرگ آور است چرا كه تا حال (اكتبر 2004) بيش از 700 پليس عراقي كه به اشغالگران كمك كرده اند به قتل رسيده اند. از آن مهمتر اين كه نيروهاي مقاومت لوله هاي نفت را هدف حمله ي خود قرار ميدهند و اين مسئله موجب ميگردد به قلب هيئت حاكمه امريكا زخم وارد شود. اوضاع براي نيروهاي اشغالگر يأس آور است. اندروباسويچ سرهنگ بازنشسته ارتش و استاد روابط بين الملل در دانشگاه بوستون ميگويد:«خلاصه كلام آن كه در حال حاضر ما داريم جنگ را ميبازيم» با اين همه او ادامه ميدهد: "اين بدان معنا نيست كه جنگ را باخته ايم بلكه در حال باختن هستيم (يو اس ا تودي 16 سپتامبر 2004). همه ي اين رويدادها دوباره شبح جنگ ويتنام را زنده كرده است. جنگي كه نماد فراموش نشدني شكست ايالات متحده در جنگهاي امپرياليستي است. بربريت هميشه با شكنجه همراه بوده است. هدف اظهار نظر ماركس درباره كار شاق نقشي بود كه اين وسيله ي توليد در شكنجه كارگران بازي ميكند، در عين حال كه روابط بورژوازي را تحكيم ميبخشد. او استفاده حساب شده از شكنجه توسط استعمارگران انگليسي در هند را در مقاله اي زيرعنوان"تحقيق درباره شكنجه" مورد بررسي قرار داد و خشم و كينه نهفته در طغيان سپاهيان هندي را تلافي چنان اعمالي از سوي سركوبگران انگليسي آنها ميديد. استفاده سيستماتيك از شكنجه در زندان ابوغريب در عراق، در افغانستان و زندان گوانتانامو موجب خشم و نفرتي از آن عميق تر در سراسر جهان نسبت به امپرياليسم امريكا گرديده است. در اوائل قرن بيستم در فيليپين، ارتش امريكا تكنيك شكنجه اي به كار ميبرد معروف به «معالجه با آب» كه در آن آب با فشار به حلقوم قرباني ريخته ميشد و سپس با لگد روي شكم او ميكوبيدند تا زبان به اقرار گشايد. معمولا زنداني پس از مدت كوتاهي درمي گذشت. يكي از شكنجه هايي كه اخيرا روي افراد سطح بالاي مشكوك به تروريسم توسط ماموران امنيتي امريكا به كار گرفته شده تكنيكي است معروف به Water Boarding كه در آن دست و پاي زنداني طناب پيچ شده و به زور تا آنجا زير آب نگه داشته ميشود كه فكر كند دارند خفه اش ميكنند. (نيويورك تايمز 13 مي 2004).
طبق آخرين گزارش هيئت بي طرف بررسي عمليات دستگيري وزارت دفاع (آگوست 2004)، تكنيك هاي معمول، آرام تر و موثرتر شكنجه كه به كار گرفته شده اند عبارتند از: انزواي كامل و طولاني زنداني، بي خوابي طولاني، محروميت از نور و صدا، در معرض سرما و گرماي شديد قرار دادن، عريان كردن زنداني و نگه داشتن او در اين حالت به مدت طولاني، پوشاندن سر و گردن با كلاه چرمي يا پلاستيكي، سرپا نگه داشتن يا دولا نگه داشتن به مدت طولاني. كتك زدن، ترساندن زنداني با سگهاي وحشي، بازجويي بي وقفه به مدت طولاني، طبق اين گزارش ــ گزارش شلزينگر ــ بازجويان امريكايي لااقل پنج نفر را قطعا زير شكنجه كشته اند و مرگ بيست و سه نفر ديگر نيز تحت بررسي است. دولت امريكا با امتناع از پذيرفتن افراد مشكوك به تروريسم در زندان گوانتانامو و ديگر زندانهايش به عنوان زنداني جنگي و ناديده گرفتن مقررات كنوانسيون ژنو سازمان ملل به كل اين عمليات خود جنبه «قانوني» ساختگي داده است. همه اين رويدادها زمينه را براي رفتار بربرمنش با زندانيان آماده ميسازد.(5)

درهاي جهنم از جهت ديگري نيز باز شده اند. ما، در دنياي مادي زندگي ميكنيم كه در آن زمين، آب و هوا، جان مايه حيات و زيربناي زندگي بشرند. اقتصاد جامعه بشري و فرآيندهاي طبيعي پيوند متقابل و جدايي ناپذيري با هم دارند.
امروزه تمامي سيستم هاي محيط زيستي روي زمين در معرض خطرند. گرم شدن فضاي اطراف كره زمين موجب دلواپسي ويژه و عميقي است. اين پديده عملا كره زمين را به سوي جهنم دست پخت بشر پيش ميبرد. دانشمندان كه همه در مورد گرم شدن فضاي اطراف كره زمين اتفاق نظر دارند، بر اين عقيده اند كه براي جلوگيري از پيامدهاي نابودگر و فاجعه بار محيط زيست (بالا آمدن آب درياها، غرق شدن بسياري جزاير و شهرهاي كنار دريا، افزايش خشكسالي و بياباني شدن بخشهاي وسيعي از جنگلها، تغييرات عميق در شرايط اقليمي، نابودي شمار زيادي از انواع موجودات زنده، نابودي محصولات كشاورزي و منابع غذا و غيره) در قرن بيست و يكم، لازم است در چند دهه آينده ميزان توليد گازهاي گرمخانه اي (
Greenhouse Gases) لااقل 60 تا 80 درصد نسبت به ميزان آن در سال 1990 كاهش داده شود. ولي ايالات متحده [نه تنها قدمي در اين راه برنداشته بلكه] از سال 1990 به اين سو بي وقفه به ميزان توليد گاز اكسيد دوكربن خود افزوده است. توليد سرانه گازهاي گرمخانه اي در امريكا پنج برابر ميانگين جهاني است و از اين رو امريكا بيش از هر كشور ديگر جهان در آلودگي محيط زيست نقش دارد و به رغم پيامدهاي ويرانگري كه اين كار براي ديگر كشورها بويژه در مناطق گرمسيري و نسل هاي آينده ميتواند داشته باشد هيچ نشانه اي از تغيير اين گرايش در امريكا به چشم نميخورد. جنگ عراق كه هدف آن كنترل نفت آن كشور به عنوان وسيله اي براي تسلط بر جهان است، خود نشانه ي بارز امتناع امريكا در تغيير مسير خويش است، صرفنظر از آن كه پيامدهاي اين كار براي كره زمين چه باشد. فلسفه ي «از ما كه گذشت هرچه بادا باد» كه ماركس زماني به آن اشاره كرده است، جوهر واقعي بربريت را تشكيل ميدهد.(6) رامسفيلد مي‌گويد:«مردم عراق از كشته شدن خسته خواهند شد»

همان‌طور كه مجله بيزينس ويك اعلام كرده «عصر جديدي از بربريت فرا مي‌رسد». اما خطا خواهد بود اگر اين بربريت را صرفا يا عمدتا به گردن نيروهاي اجتماعي و كشورهاي «محيطي» بياندازيم. همانطور كه ماركس بر آن شد تا با محكوم كردن سيستم استعماري زمان خود، بينش تاريخي اش از بربريت را معكوس كند، ما هم لازم است بربريت قدرتمندان و خطاكاري آنها در ايجاد اين عصر جديد بربريت را دريابيم. دونالد رامسفيلد وزير جنگ امريكا و بلندگوي بربريت جديد، اخيرا گفته است:«به جايي خواهيم رسيد كه عراقي ها از كشته شدن خودشان خسته خواهند شد» (يو اس ا تودي 16 سپتامبر 2004) فرض بر آن است كه منظور او عراقي هايي است كه توسط بمب هاي انتحاري كشته ميشوند. با اين همه گفته ي بالا باز هم از جهت مفهوم ضمني آن و در متن تجاوز امريكا به عراق و اشغال آن كشور، ديدگاهي غيرانساني است.

«جنگ جهاني بي پايان عليه تروريسم» كه اينان اعلام كرده اند بايد جنگ جهاني ترور خوانده شود، تنها با رفتن به فراسوي سرمايه و حركت به سوي سوسياليسم امكان گريز از وضع بربريت كنوني كه زمينه را براي كشتار جمعي (هولوكاست) در سطح جهاني و وخيم تر كردن شرايط محيط زيست فراهم ميسازد امكان پذير است. دانيل سنگر در پايان كتاب خود، «هزاره ي چه كسي؟» مينويسد:«سوسياليسم شايد يك امكان تاريخي يا حتي يك ضرورت تاريخي براي رفع پليدي هاي جامعه سرمايه داري باشد اما اين بدان معنا نيست كه الزاما به وقوع خواهد پيوست.» ما بايد به اعلام خطر او توجه كنيم. گزينه اي كه اكنون پيش روي ما قرار دارد و در نهايت بايد از درون مبارزات خود انتخاب كنيم اين است كه آيا آينده بشريت بايد سوسياليسم باشد يا نابودي آن توسط بربريت امپرياليستي.                           

 13 دسامبر 2004