دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

استراتژي امريكا در خاورميانه

نويسنده: گيلبرت آشكار1

ترجمه: شهريار قلواني

اشاره: نويسنده مشكلات استراتژي امريكا را در خاورميانه در دو جبهه بررسي مي‌كند؛ جبهه اول مناقشات فلسطين ـ اسراييل و جبهه دوم نياز امريكا به انرژي، اهميت خليج‌فارس و مناقشه عرب ـ فارس در آن مي‌باشد. وي به پروژه قرن نوين امريكايي اشاره مي‌كند كه در سال 1998، 18 نفر از صاحب‌منصبان پنتاگون آن را طراحي كردند كه براساس آن بايستي دولت عراق سرنگون مي‌شد. 11 تن از 18 نفر نامبرده از همكاران بوش پسر مي‌باشند. اينها منتظر فرصتي بودند كه به قول نويسنده نسيم موافق و خوشايندي ازسوي بنيادگرايان اسلامي در 11 سپتامبر 2001 وزيدن گرفت و مقدمات حمله به عراق را فراهم كرد. نويسنده عميقاً معتقد است كه هدف امريكا از اين جنگ برقراري دموكراسي نبوده، بلكه آزادي عراق مي‌باشد و آزادي عراق با استناد به صحبت‌هاي آقاي بوش چيزي جز آزادي تجارت بين امريكا و خاورميانه نيست و درپايان نتيجه مي‌گيرد كه دموكراسي امريكا، دموكراسي فريبنده‌اي است كه آنچنان با دموكراسي واقعي در تضاد است كه آيت‌الله علي سيستاني با رد آن سرسختانه خواستار برگزاري انتخابات آزاد در عراق مي‌شود تا مردم بتوانند نمايندگان واقعي خود را برگزينند. به اين ترتيب واشنگتن كه وانمود مي‌كرد تمدن به مسلمانان (عقب‌مانده) عراقي اعطا خواهد كرد، ازسوي روحاني مسلمانان آموزش دموكراسي داده مي‌شود! نويسنده براي ادعاي خود از هانتينگتون شاهد مي‌آورد كه (الهام‌گيري جوامع غيرغربي از نهادهاي دموكراتيك غربي موجب خيزش و قدرت‌يابي جنبش‌هاي سياسي ملي‌گرا و ضدغرب مي‌شود.)

نقطه عطف

  استراتژي خاورميانه‌اي امريكا در دهه 1991 تا 2000 علي‌رغم محدوديت‌هاي خود در دو جبهه اصلي (اسراييل ـ فلسطين) و (دعواي خليج‌عرب ـ فارس) به پيش برده شده است.

 مناقشه فلسطين ـ اسراييل:   روشن است كه كشتي سياست در جبهه (اسراييل ـ فلسطين) به گل نشسته است. تنها اراده قوي يكي از طرفين جهت رسيدن به صلح، اين كشتي را دوباره به سطح آب خواهد آورد زيرا كه مسائل مورد مناقشه، براي هر دو طرف درگير، اساسي و گذشت‌ناپذير است. از ديدگاه ايحود باراك كه كلينتون هم حامي ‌آن است، رهبري فلسطيني بايد (پيشنهاد سخاوتمندانه) باراك را در كمپ‌ديويد مي‌پذيرفت. در نبود هرگونه توافق گسترده بين دوطرف ماجرا پيشنهاد باراك از نظر واشنگتن براي حل مسئله كافي است. پيشنهاد باراك مستقيماً از مذاكرات صلح اكتبر 1995 الهام مي‌گرفت كه درست قبل از ترور اسحاق رابين، بين يوسي بيلين ـ كه در وزارت‌خارجه اسراييل زير فرمان شيمون پرز فعاليت مي‌كردـ و محمود عباس معروف به ابومازن يكي از اعضاي رهبري فلسطيني در جريان بود. توافق آنها اين حق را به اسراييل مي‌داد كه در مناطق اشغالي سال 1967 شهرك‌سازي‌هاي خود را ادامه دهد. به اين معني كه در واقع، هم در مناطق اشغالي ضميمه‌شده و هم در مناطق فلسطيني باقي‌مانده، به اسكان نيرو بپردازد. منطقه (دولت فلسطيني) از مناطق محصور جداگانه‌اي تشكيل مي‌شوند كه تحت كنترل ارتش اسراييل هستند كه پايگاه‌هاي استراتژيك خود را در اين مناطق حفظ كرده است. اسراييل همچنين بخشي از اورشليم را كه در سال 1967 ضميمه خاك خود كرده بود تحت اختيار خود نگه‌مي‌داشت و اين درحالي بود كه پايتخت فلسطيني‌ها در ابوديس(Abu dis) در حومه اورشليم برپا مي‌شد. نهايتاً اين‌كه پناهندگان فلسطيني غرامت بين‌المللي دريافت مي‌كردند و (حق بازگشت) به سرزمين تحت كنترل (دولت فلسطيني) را به‌دست مي‌آوردند.(1)

    در كمپ‌ديويد، ياسرعرفات به‌درستي اذعان داشت كه او هرگز قادر به كسب توافق عمومي در سازمان متبوع خود يعني فتح نيست چه رسد به اين‌كه موافقت عموم فلسطينيان را در خصوص اين (توافقنامه) به‌دست آورد. حزب كارگر اسراييل و واشنگتن بر اين نظر بودند كه از اين طريق مي‌توانند مقاومت فلسطينيان را كاهش داده و درخواست حقوقشان را از طريق به‌كارگيري زور به حداقل برسانند اين محاسبات موجب شد تا آريل‌شارون در 28 سپتامبر سال 2000 با اقدام تحريك‌آميز خود وارد حرم‌الشريف بشود و به اين ترتيب آتش قيام فلسطيني‌ها را شعله‌ور سازد. به نظر من سركوب خشن انتفاضه دوم به دستور باراك با هدف راديكاليزه‌كردن جنبش و ايجاد شرايطي براي برخورد بي‌رحمانه با آن انجام گرفت. تصور مي‌رفت فلسطيني‌ها آخر‌الامر مجبور به پذيرش شرايط قرارداد كمپ‌ديويد شده و دست از مقاومت برخواهند داشت. ازسوي ديگر فلسطيني‌ها كه تحت رهبري ضعيف فردي اتوكرات با اطرافياني ضعيف‌تر كه در چنبره روابط فاسد بوروكراتيك گرفتار بودند به دام (نظامي)‌كردن انتفاضه افتادند. به اين ترتيب، جبهه‌اي وسيع متشكل از واشنگتن و اكثر جريانات سياسي عمده اسراييل پاگرفت كه در غرقه به خون كردن مقاومت فلسطين اتفاق نظر داشتند. براي پيشبرد اين هدف، فردي مناسب‌تر از شارون ـ ژنرال بدسابقه كه به جنايتكار جنگي شهرت داشت ـ در دسترس نبود. اتفاقي كه چندسال پيش ناممكن به نظر مي‌رسيد روي داد: در فوريه 2001، يكي از تندروترين سياستمداران اسراييل با مواضع فناتيك، مناخيم‌بگين را از رهبري ليكود كنار زد و در انتخابات اسراييل برنده شد. شارون با هدف درهم‌شكستن روحيه مقاومت فلسطيني‌ها در جايگاه قدرت استقرار يافت و پيگيرانه هدف اخراج جمعي فلسطينيان را از سرزمينشان دنبال كرد. براي رسيدن به اين هدف شروع به ايجاد شرايطي كرد كه زندگي را براي آنان تا حد ممكن غيرقابل تحمل سازد. شارون به‌طور سيستماتيك و هماهنگ با ملاحظاتي كه او را به قدرت رسانده بود (اعدام‌هاي فراقضايي)ي رهبران مصمم به مقاومت ـ مسلمانان بنيادگراـ را در دستور كار قرار داد. از نظر شارون شرايط مندرج در پيمان اسلو و نيز توافق (بيلين ـ ابومازن) و موارد پيش‌بيني شده در كمپ‌ديويد غيرقابل قبول بودند. ديدگاه وي درخصوص شهرك‌سازي اسراييليان بين (صلح نهايي) و (راه‌حل انتقال) در نوسان است. (انتقال) واژه تعديل‌يافته‌اي است كه اسراييل براي سرپوش گذاشتن بر اقدام راندن فلسطينيان از سرزمينشان ابداع كرده است. اين اقدامات درواقع بخش جديدي از سناريويي است كه از سال 1948 آغاز شده است. اين مسير همان راهي است كه متحدين ماوراي راست شارون مي‌پسندند. با اين وجود اگر لازم باشد وي حاضر به پذيرش راه‌حل كمتر ايدئالي است كه همان طرح تعديل‌يافته ايگال آلون براي سه اردوگاه به‌شدت تحت كنترل اسراييل است. سه اردوگاهي كه 42 درصد از كل اراضي ساحل غربي را كه در سال 1967 اشغال شده دربرمي‌گيرد. اين گزينه را كه حزب متبوع شارون به‌هنگام به‌قدرت رسيدن در سال 1977 به ميان كشيد درواقع جزء جدانشدني راندن جمعي فلسطينيان از سرزمينشان ايجاد ديوار به اصطلاح امنيتي كه شارون در ژوئن 2002 به‌دنبال تهديد اسلافش ساختمان آن را شروع كرد، آشكارا در تداوم اين اهداف شوم است.(2)

  شارون ـ كه هيچ‌گاه عقايد و نظريات خود را لاپوشاني نكرده است، بر دولتي ائتلافي رياست مي‌كند كه تا نوامبر 2002 از اتحاد با حزب‌كارگر سود مي‌برد. ائتلافي كه مسئول وحشيانه‌ترين عمليات جنگي بر عليه فلسطينيان است.(3)

  علاوه بر اينها شارون از (چشم‌پوشي سخاوتمندانه) دولت جورج دبليو بوش هم بهره وافر برد كه تنها يك ماه پيش از روي كارآمدن شارون بر اريكه قدرت تكيه زد. همدلي و هم‌رأيي بين اين سه گروه: ليكود تحت رهبري شارون، حزب كارگر صهيونيستي و دولت ايالات‌متحده نشانه آشكاري از اتحاد عملي آنان در جهت استراتژي واحد بود؛ در هم شكستن هرگونه روحيه مقاومت در فلسطينيان. اينان پرداختن به اختلافات خود را موكول به بعد از دستيابي به هدف مشتركشان كردند.

مناقشه (عرب ـ فارس) در خليج‌فارس

  در جبهه اصلي ديگر، يعني استراتژي خاورميانه‌اي ايالات‌متحده، جبهه خليج عرب ـ فارس، چرخش استراتژيك ديگري در سال 2001 رخ نمود. (مهار دوگانه) جاي خود را به (مهار يگانه) در رابطه با ايران داد.  واشنگتن اميدوار بود ـ با اوج‌گيري اعتراضات مردمي ـ رژيم ايران همچون رژيم‌هاي اروپاي شرقي در هم بشكند. در مورد عراق سياست مهار جاي خود را به سياست سرنگوني نظامي داد كه عنوان تعديل‌شده (تغيير رژيم) را به آن دادند تا از بار منفي سياست دخالت مستقيم نظامي بكاهند. تيم كاري جورج دبليو بوش در ژوئن 2001 با هدف قاطع سرنگوني رژيم بغداد وارد كاخ سفيد شد. بوش اين هدف خود را آشكارا در مبارزات انتخاباتي به زبان آورده بود. عده‌اي از اعضا و همكاران وي در اجراي اين سياست با او همداستان بودند تا جايي‌كه طي درخواستي در ژانوبه 1998 از سلف وي، كلينتون، خواستار سرنگوني صدام شده بودند. اين درخواست ضمن پيشبرد پروژه‌اي باعنوان عصر جديد امريكايي، ازسوي گروهي به‌غايت ارتجاعي تهيه و ارائه شده بود. گروهي كه تأثيرشان بر دولت بوش انكارناپذير است. حقيقت اين است كه 11 تن از 18 نفر امضاكننده درخواست  از دولت كلينتون جهت سرنگوني نظامي رژيم بغداد(4) صاحب مناصبي در دولت بوش، به‌خصوص در پنتاگون بوده و به‌راحتي قادر به پيشبرد اهداف توطئه‌گرانه خود در دولت جورج دبليو بوش بودند. همچنان‌كه اين عمل را در دولت پدر وي در جنگ اول امريكا عليه عراق انجام دادند. اين گروه وابستگي‌هاي آشكار و مستحكمي به صنايع نفتي داشتند كه پيش از آن در تاريخ بي‌سابقه بود. برخلاف نظر آنان كه با شعار (كوچك‌سازي) دولت مي‌كوشند ايالات‌متحده را از زير بار اين اتهام كه سياست خارجي امريكا براساس منافع اقتصادي عموماً و نفتي خصوصاً برهانند، شكل مي‌گيرد بايد گفت كه: به‌طور سنتي، لابي نفتي در فرموله‌كردن سياست خارجي امريكا حداقل از جنگ‌جهاني‌دوم به بعد نقش كليدي بازي مي‌كند.(5)

  عده‌اي از دولت‌ها، اما، از حساسيت بيشتري نسبت به تأثيرات كمپاني‌هاي نفتي برخوردارند. بدون ترديد دولت بوش پسر ـ كه گردانندگان مبارزات انتخاباتي وي همگي از شركت‌هاي عمده صنايع نفت و گاز بودند (اگزون ـ موبيل، بي پي ـ آموكو، ال پاسو و شوران) ـ يكي از حساس‌ترين دولت‌ها نسبت به صنايع نفت و گاز است. جداي از پيوند خانوادگي وي به صنايع نفتي، بوش افراد خويش و مقامات عالي‌رتبه دولت خود را كه بسيار به وي نزديك بودند به مقامات بالاي اين شركت‌ها منصوب كرد: ديك‌چني، معاون رئيس‌جمهور (هاليبرتون) و كونداليزا رايس، مشاور امنيت ملي (شوران).

  همزمان با اين وقايع، قيمت نفت (همچنين قيمت گاز تحويلي در پمپ گازها) در طي مبارزات انتخاباتي سال 2000 افزايش بي‌سابقه‌اي يافت. از زمان تحريم نفتي عراق و در سراسر سال‌هاي 1999 ـ 1991 قيمت اسمي نفت خام(6) پايين‌تر از قيمت سال 1990 باقي مانده بود (26/22 دلار در هر بشكه) كه 35درصد زير قيمت سال 1974 بود.(7)

  در سال 2000 جهش ناگهاني قيمت از 47/17 دلار در هر بشكه به 60/27 دلار كه هنوز نسبت به قيمت سال 1990 در سطح پايين‌تري قرار داشت.(8)

  مهم‌تر از همه اين‌كه، تيم بوش حامل دغدغه عمومي طبقه حاكم ايالات‌متحده درباره بازار نفت و چشم‌انداز ته‌كشيدن منابع هيدروكربن‌ها در آينده بود.(9) مركز مطالعات استراتژيك و بين‌الملل(CSIS) كه مركزي موثر در واشنگتن است در نوامبر 2001 اين نگراني را به شكلي آشكار طي گزارشي به‌تاريخ فوريه 2001 باعنوان ژئوپولتيك انرژي در قرن 21 بيان كرد. طبق اين گزارش، تقاضاي انرژي در جهان در طي دو دهه قرن بيست‌ويكم 50% افزايش خواهد داشت. خليج‌فارس با رهبري بلامنازع عربستان، تأمين‌كننده كليدي و نهايي نفت به بازار جهاني خواهد ماند. درواقع اگر تخمين‌هايي كه براي تقاضاي آينده زده مي‌شود به لحاظ منطقي درست باشد بنابراين خليج‌فارس بايد طي سال‌هاي 2000 تا 2020 هشتاددرصد اين تقاضا را جوابگو باشد. البته اين مقدار درصورتي قابل دسترسي است كه عراق و ايران محدوديت‌هاي تحريم‌ را نداشته باشند و سرمايه‌گذاري خارجي مشاركتي هم مجاز بوده باشد.(10) در اين گزارش، زير عبارت (تخاصم بنيادي) ميان منافع و سياست‌هاي واشنگتن جهت تأكيد بيشتر خط كشيده شده است. انتظار مي‌رود صادرات نفت و گاز از ايران، عراق و ليبي سه كشوري كه در تحريم اقتصادي ايالات‌متحده و يا جامعه جهاني هستند، در بازي افزايش تقاضا براي نفت در بازارهاي جهاني نقش مهمي ايفا كنند. به‌خصوص جهت احتراز از رقابت‌ فزاينده انرژي هم در سطح آسيا و هم در حوزه رقابت با آسيا اين نقش روزافزون خواهد شد. در ايران و ليبي، كشورهايي كه تحريم نفتي تنها از سوي امريكا برقرار است سرمايه‌گذاري در حوزه نفت و گاز كماكان ادامه خواهد يافت، اما درخصوص عراق كه در معرض تحريم‌هاي چندجانبه است امكان دارد زيرساخت‌هاي لازم جهت نوسازي و سرمايه‌گذاري نفتي، در محدوده زماني لازم براي پاسخگويي به نياز فزاينده جهاني، به پايان نرسد. اگر برآورد نياز جهاني براي نفت تا سال 2020 معقول و صحيح باشد، لازم است، چنانچه ديگر منابع تأمين‌كننده توسعه نيابند، اين سه‌كشور صادركننده با تمام ظرفيت به‌استخراج و صدورنفت بپردازند.(11)

  براي دولت بوش و براي كل سرمايه‌داري امريكا، نياز مبرم اين بود كه نقطه پاياني بر تحريم‌هاي عراق بگذارند. زمان آن رسيده بود كه زيرساخت‌هاي صنايع نفتي عراق نوسازي و بازسازي شوند كه انجام اين كار مستلزم سال‌ها كار و سرمايه‌گذاري بود. عراق بعد از عربستان داراي دومين ذخاير نفتي جهان است و هدف واشنگتن دو و حتي سه‌برابر كردن توليد نفت اين كشور (بالاترين حد توان برآورد شده آن)(12) در دهه نخست اين قرن، جهت مقابله با بحران نفتي در دهه‌هاي بعدي است. رسيدن به اين هدف كه بنيان سياست نفتي واشنگتن است، مسيري است كه اين كشور پيگيرانه براي ثبات بخشيدن به بازار نفت جهاني با توجه به ميزان انعطاف‌پذيري اسمي و عملي توليد نفت عربستان دنبال مي‌كند.(13)

11 سپتامبر 2001: شانس بادآورده بوش

  به اين ترتيب ايجاد شرايطي براي از بين‌بردن تحريم نفتي عراق ضرورت تام يافته بود. براي رسيدن به اين هدف دو پيش شرط عمده وجودداشت؛ نخست اين‌كه مي‌بايست صدام حسين سرنگون و به‌جاي آن دولتي تحت فرمان امريكا استقرار مي‌يافت. بدون (تغيير رژيم عراق) واشنگتن قادر به برداشتن تحريم‌ها نبود، زيرا اين امر به نفع امريكا نبود. از مدت‌‌ها پيش روسيه و فرانسه خواهان برداشتن تحريم‌ها از رژيم بعثي بودند، زيرا اين امر اساساً به نفع آنها و به ضرر امريكا بود. از مدت‌‌ها پيش رژيم بغداد امتيازات ويژه نفتي به دو شريك خود ـ فرانسه و روسيه ـ اعطا مي‌نمود كه تداوم اين امر به برداشتن تحريم‌ها وابسته بود. پرواضح بود كه واشنگتن با پشتيباني لندن، چنين لقمه چرب و نرمي در (عراق) را با توجه به بازار عظيم بازسازي كشور بعد از حدود 20 سال جنگ و تحريم اقتصادي در بشقاب نقره‌اي تقديم پاريس و مسكو نمي‌نمودند. تنها گزينه‌ دولت بوش ـ همچون سلفش دولت كلينتون ـ يا ابقاي محاصره و تحريم‌ها بود و يا اعمال كنترل‌كننده امريكا بر عراق. براي دستيابي به هدف كنترل عراق به همراه فشارهاي فزاينده سياست ديگري بايد به پيش برده مي‌شد: بايد شرايط سياسي، به‌خصوص هماهنگ با سياست داخلي امريكا، چنان آماده مي‌شد كه مسئله حمله به عراق و تحت قيمومت درآوردن اين كشور توجيه مي‌شد. درواقع يگانه تضمين مطمئن براي امريكا گرداندن امور عراق با سر انگشتان عمو سام بود. دليل اين گزينه اين است كه عراق نه در اروپاي شرقي بلكه در جايي از جهان واقع شده است كه احساسات مردم نسبت به امريكا فوق‌العاده خصمانه است. در نبود هرگونه هژموني ايدئولوژيك امريكا، كه وابستگي درازمدت عراق را در آينده تضمين كند، لازم بود اين كشور تحت شكل مستقيم وابستگي درآيد. از آنجا كه بوش پدر فاقد توان لازم براي به‌اجراگذاشتن چنين سناريويي بود، ترجيح داد كه اجازه دهد تا صدام‌حسين قيام مردمي مارس 1991 را در خاك و خون غرق كند و بدين‌ترتيب از پيروزي انقلابي مردمي در عراق كه قطعاً تحت كنترل امريكا درنمي‌آمد، جلوگيري كند. در سال 1998 كه بحران بازرسان سازمان ملل شرايط مناسبي را در اختيار كلينتون قرار داده بود تا به عراق هجوم برد، رسوايي لوينسكي و بهره‌برداري مخالفين جمهوري‌خواه از اين مسئله، اين فرصت تاريخي را از وي گرفت.

  در چنين اوضاع و احوالي، واقعه 11 سپتامبر 2001، چونان فرصت طلايي بادآورده در اختيار دولت بوش قرار گرفت. مي‌توان گفت همچون صدام حسين سال 1990 اسامه بن‌لادني بايد ظهور مي‌كرد، حتي اگر اسامه واقعي در ميان نبود، چون اقتضاي منافع امريكا چنين بود. در 11 سپتامبر نسيم موافق و خوشايندي ازسوي بنيادگرايان اسلامي وزيدن گرفت. بنيادگراياني كه متحد سابق امريكا بوده و اينك به‌صورت خصم قسم خورده وي درآمده بودند. اعمال اينان چنان شوك روحي عظيمي به ملت امريكا وارد كرد كه دولت بوش آخر‌الامر به اين نتيجه رسيد كه اينك قادر است يك‌بار براي هميشه (سندروم ويتنام) را از بين ببرد و به كشورگشايي لگام‌گسيخته دهه‌هاي نخست جنگ سرد برگردد.

  از گزارشات تحقيقي و مصاحبه‌هايي كه اعضاي تيم بوش انجام مي‌دادند چنين برمي‌آمد كه آنان مي‌خواستند از فرصت پيش آمده بهره برده و جنگ را بعد از عراق هم ادامه دهند. هرچند كه خود آنها بهتر از هركسي مي‌دانستند كه عراق ربطي به ماجراي 11 سپتامبر نداشته است و مرداني كه به مركز تجارت جهاني و پنتاگون حمله‌ور شدند  از جاي ديگر دستور مي‌گرفتند. در بين اعضاي تيم بوش اختلاف نظر بر سر اول عراق، بعد افغانستان (مثل دونالد رامسفلد) و اول افغانستان، بعد عراق (مثل كولين پاول) وجود داشت. از مدت‌ها پيش بر سر اصل حمله به عراق اتفاق نظر كامل بود و رئيس‌جمهور بنا به دلايل سياسي خاصي گزينه دوم را ترجيح داد. حمله به افغانستان فرصتي براي دولت بوش بود تا پروژه‌اي را به مرحله اجرا بگذارد كه بعد از فروپاشي نهايي اتحاد شوروي در ذهن خود مي‌پرورد. اما به نظر مي‌رسد برقراري حضور نظامي مستقيم در قلب آسياي مركزي كه قلمرو شوروي سابق محسوب مي‌شد، براي روس‌ها غيرقابل تحمل‌تر از حضور امريكا در عراق بود.(14) حضور نظامي در قلب منطقه اوراسيا كه دو كشور چين و روسيه را به هم پيوند مي‌دهد ـ دو كشوري‌كه ترجيح مي‌دهند براي مقاومت موثر در برابر اعمال هژموني امريكا(15) در كنار يكديگر و حتي ايران باشند ـ  از اهميت ژئواستراتژيك خاصي برخوردار است. علاوه بر اينها حضور نظامي امريكا در آسياي مركزي و حوزه درياي خزر (ازبكستان، قرقيزستان، گرجستان و غيره) در راستاي سياست منطقه‌‌اي و نفتي اين كشور درخصوص كنترل بر منابع نفتي و گاز طبيعي است. در واقع گزارشCSIS كه قبلاً ذكرش رفت به‌هنگام اشاره به موضوع نفت خليج‌فارس خاطرنشان مي‌سازد كه نقش نفت درياي خزر (مهم اما محوري نخواهد بود.)(16) اما درعين حال اضافه مي‌كند كه با افزايش قابل پيش‌بيني تقاضا براي گاز طبيعي، در سال‌هاي آتي اين منابع انرژي ارزش استراتژيك خواهد داشت. منطقه متشكل از اروپاي شرقي و كل جمهوري‌هاي سابق شوروي تنها 6درصد از ذخاير نفتي جهان را در اختيار دارند. گرچه حتي به نظر مي‌رسد اين برآورد تا حدي اغراق‌آميز است. اما اين منطقه درعوض 30درصد گاز طبيعي جهان را در اختيار دارد.(17)

  هدف اصلي جنگ افغانستان، علاوه بر درهم‌شكستن شبكه القاعده، نفوذ استراتژيك ايالات‌متحده در حوزه آسياي مركزي و سواحل درياي خزر بود. وقتي علاقه اندك واشنگتن را در كنترل اوضاع داخلي افغانستان و ايجاد دولتي مدرن به رهبري دست‌نشانده وفادارش حامد كرزاي ـ كه قول ايجاد آن را داده بود ـ مورد ملاحظه قرار مي‌دهيم بيشتر به اين مسئله واقف مي‌شويم. ايالات‌متحده كاملاً آگاه است كه افغانستان فاقد منابعي است كه بتواند سرمايه‌گذاري مالي و نظامي گسترده را در آن كشور توجيه كند و حتي تضمين بر موفقيت آن نيز متصور نيست. شهرت افغانستان به تسخيرناپذيربودن، اين كشور را به‌صورت قرباني ادعاهاي جنگ‌سالاران امريكا مبني بر (آزادسازي) آن درآورد.(18)

  اتحاد طالبان ـ القاعده به همراه خيالات باطل و محاسبات غلط ولاديمير پوتين باعث شد فرصتي كاملاً مناسب در اختيار دولت امريكا قرار گيرد تا با حمايت افكارعمومي امريكا بتواند به جاه‌طلبي‌هاي نظامي خود در گسترش بلامنازع و نهايي شبكه نظامي امپرياليستي خود موفق باشد.  وقتي عمليات اشغال افغانستان كمابيش كامل شد، دولت امريكا توجه خود را به‌سوي هدف اصلي معطوف كرد: عراق. درخصوص اين كشور، امريكا با تمام قوا وارد صحنه بازسازي شده و هرچه در چنته دارد روي ميز قمار ريخته است تا دولتي وابسته و مطيعي را زير نظر ايالات‌متحده به‌وجودآورد كه بتواند حامي و مدافع منافع ملي و نيروهاي نظامي اين كشور باشد. همچنان‌كه قبلاً ذكر كرديم اين مسئله شرط و عامل اصلي حمله و اشغال عراق و سرنگوني صدام‌حسين بود. واكنش خشن دولت بوش به پاريس، دولت فرانسه را از بهره‌گيري از اين خوان يغما مستثني كرد. واشنگتن از موقعيت ويژه و والاي فرانسه درميان جامعه عرب و برگ برنده اين كشور به‌خاطر داشتن سابقه‌اي طولاني در بازار عراق و حس مثبت اعراب نسبت به اين كشور در مقايسه با امريكا و انگليس، آگاه است.

باتلاق عراق

  دولت بوش و به‌خصوص تيم رامسفلد در پنتاگون، در برآورد و محاسبه واقع‌بينانه نيروهاي خود و مسائل و مشكلات عظيم در راه اجراي اهداف برتري‌طلبانه امريكا اشتباهي تاريخي و جاوداني مرتكب شدند. اين مشكلات كاملاً قابل پيش‌بيني بودند و افراد زيادي، ازجمله نويسنده اين سطور، در مقالات خود، آنها را پيش‌بيني كرده بودند.(19) تنفر عمومي مردم از اشغال عراق ازسوي امريكا و انگليس، كه اكثريت اعراب در سراسر كشور آن را آشكارا و به روشني به نمايش گذاشته‌اند واشنگتن را وادار نموده تا جهت احتراز از گرفتاري در (باتلاق) عراق به كاوش راه‌حل‌هاي معقول و عملي بپردازد. اين (باتلاق) مشابه همان باتلاقي است كه سال‌ها پيش اسراييل در لبنان و پيشتر از آن امريكا در ويتنام گرفتار آن شده بود. واضح است كه دولت بوش مي‌خواهد براي مقابله با انتقادات تند رقباي سياسي خود به نحوي سر و ته قضيه را هم بياورد. نشانه‌هاي اين امر كاهش چشمگير مقبوليت تصنعي و شكننده‌اي است كه پس از واقعه 11 سپتامبر دولت بوش در نزد افكارعمومي به‌دست آورده بود. ايالات‌متحده صاحب چنان ارتش قوي و سهمگيني است كه قادر است هر ارتشي را شكست دهد. اما تيم بوش ـ رامسفلد به‌خوبي آگاه است كه بمب‌هاي (هوشمند) و (متفكر)، روبوت‌ها و ديگر تجهيزات الكترونيكي برنامه‌ريزي‌شده و داراي قابليت كنترل از راه دور در برابر قيام مردمي و براي كنترل توده‌ها پشيزي نمي‌ارزند. اين همه اما به اين مفهوم نيست كه ايالات‌متحده فاقد افرادي است كه بخواهند در سرزمين‌هاي اشغالي ساكن شده و اداره امور آنجا را به عهده بگيرند. موضوعي كه راج نيل فرگوسن نويسنده كتاب‌هاي پرفروش، در مجله نيويورك تايمز در مقايسه با دوران طلايي امپراتوري بريتانيا به بحث گذاشت (20)، غافل از اين‌كه دوران ما از زمين تا آسمان با آن دوران متفاوت است.

  واقعيت اين است كه امروزه مخالفت و دشمني خلق‌ها در ملل اشغال‌شده بسيار خطرناك‌تر و عميق‌تر  از دشمني مردم با اشغالگران در قرن نوزده و حتي سال‌هاي آغازين قرن بيست است. يك قرن پيش اكثريت مردم ملل مستعمره درمقابل استعمارگران ساكت و مطيع بودند. اما اينك ملل جهان با داشتن تجارب دوران مبارزات آزاديبخش ملي در كشورهاي مختلف و با سطح دانش و آگاهي بالا و خودآگاهي ملي به لحاظ كيفي در مرحله‌اي نوين هستند.

  اسراييل در دو دهه بعد از 1967 توانست ساحل غربي و نوارغزه را بدون دردسر چنداني به اشغال خود درآورد، اما با آغاز انتفاضه اول اين اشغالگري تبديل به كابوسي براي ارتش صهيونيستي شد. زيرا اسراييل غير از نگهداري اين سرزمين‌‌ها تحت حكومت نظامي كاري انجام نداده است. استعمار صهيونيستي نوعي از استعمار است كه مي‌خواهد با اخراج ساكنين منطقه، يهوديان را جايگزين بوميان كند. ساكنين جديد به خاطر مسائل امنيتي حداقل مراوده را با ساكنين بومي و مقامات اداري استعماري دارند. تنها برتري عددي نيروهاي اشغالگر اسراييل نسبت به ساكنين مناطق اشغال‌شده و وسعت منطقه و اين مسئله كه مناطق فلسطيني‌نشين در مجاورت مناطق يهودي‌نشين هستند باعث شده تا اسراييل بتواند اين همه مدت مديد اوضاع را تحت كنترل داشته باشد. اين شرايط كاملاً عكس شرايط نيروهاي امريكايي در عراق است، جايي‌كه 20 ميليون نفر (تنها با احتساب اعراب) در برابر نيروهاي اشغالگر قرار دارند. مشكل امريكا اين است كه اين كشور فاقد نيروي لازم جهت كنترل عراق و در عين حال تداوم نقشه‌هاي برتري‌طلبانه در ديگر مناطق جهان است. دليل اين‌كه رامسفلد از كنگره مي‌خواهد تعداد نيروهاي نظامي امريكا را به‌طور قابل ملاحظه‌اي افزايش دهد همين امر است.(21) زيرا شمار نيروهاي نظامي امريكا به‌دنبال پايان جنگ سرد و (انقلاب در امر تكنولوژي نطامي) به‌طور قابل ملاحظه‌اي كاهش يافته است. به خاطر دشمني و انگيزه‌هاي ناسيوناليستي مردم عراق در برابر ارتش اشغالگر حضور نظامي امريكا تنها شكل حضور اين كشور است و چون غيرنظاميان امريكايي به‌صورت بازوي اقتصادي و سياسي امريكا عمل مي‌كنند، حمايت نظامي از آنها اجتناب‌ناپذير است. واشنگتن درصدد است با استفاده از نيروهاي ديگر ممالك، به‌خصوص كشورهاي مسلمان، خود را از اين باتلاق خلاص كند. اما اين مسئله تا حل‌شدن نقش نيروهاي ديگر كشورها ـ اين‌كه اين نيروها نقش بازوي اجرايي نظاميان امريكا را بازي كنند ـ به قوت خود باقي خواهد ماند. مشكل واشنگتن اين است كه تغيير نظر مردم عراق درخصوص نيروهاي اشغالگر بستگي به عدم گلچين‌كردن و غارت منابع عراق ازسوي امريكا و انگليس دارد، اما معضل اينجاست كه اساساً اشغال عراق به خاطر غارت منابع انجام گرفته است!

  افسانه‌پردازي‌هايي مبني بر اين‌كه امريكا مي‌خواهد دولتي دموكراتيك براي عراق به ارمغان آورد و يا اين‌كه مدل دمكراتيزاسيون آلمان غربي و ژاپن را در سال‌هاي بعد از 1945 در اين كشور تكرار كند، محلي از اعراب ندارد. چون اين دو كشور شكست‌خورده  در جنگ جهاني دوم، داراي طبقه قوي سرمايه‌دار بودند كه بر توده‌هاي اين كشورها هژموني داشتند و حاضر بودند تحت قيمومت و كمك اشغالگران امريكايي در بازسازي كشور خود همكاري نمايند. زيرا هر دو طرف ماجرا در هراس از تهديد (كمونيست‌ها) مجبور به اتحاد بودند و سرمايه‌‌داران اين كشورها توان اين را داشتند كه در رقابت‌هاي انتخاباتي اكثريت آرا را به خود اختصاص دهند. اما چنين شرايطي در عراق كنوني وجود ندارد. بورژوازي عراق از مدت‌ها پيش قرباني خودكامه‌‌اي شده كه دولت شبه‌فاشيستي‌اش ساخت اقتصادي عراق را به‌غايت تضعيف نموده است، مسئله‌اي كه عموم كشورهاي جهان سوم از آن رنج مي‌برند. امريكا فاقد هرگونه متحد بومي قابل اعتماد در عراق است كه داراي مشروعيت در ميان توده مردم باشد، چه رسد به اين‌كه اين متحد، هژموني ايدئولوژيك هم بر توده كثير عرب داشته باشد. عراق همچون ديگر ممالك خاورميانه از مسئله‌اي رنج مي‌برد كه ساموئل هانتينگتون آن را پارادوكس دموكراسي مي‌نامد: الهام‌گيري جوامع غيرغربي از نهادهاي دموكراتيك غربي موجب خيزش و قدرت‌يابي جنبش‌هاي سياسي ملي‌گرا و ضدغرب مي‌شود.(22)

  اين پارادوكس البته تنها براي كساني معني دارد كه گمان مي‌كنند دموكراسي يعني تسليم‌شدن دربرابر غرب. احساسات ضدغربي در ميان توده‌هاي مسلمان نتيجه تاريخ طولاني ستم و سركوب آنان است. اين واقعيت كه رژيم‌هاي استبدادي مورد تنفر مردم از حمايت غرب برخوردار بودند.(23) شعله فروزاني را برافروخته كه دولت اسراييل با اعمال خود آن را برافروخته‌تر نگه‌داشته است. بنابراين كاملاً طبيعي است كه اگر مردم اين سامان امكان حضور در انتخاباتي آزاد را داشته باشند و بتوانند آراي خود را از آزادانه در صندوق‌هاي رأي بريزند دولت‌هايي را برخواهند گزيد كه دشمن غرب باشند.

  عراق نه‌تنها از اين قاعده مستثني نيست بلكه برعكس در خط مقدم اين جبهه قرار دارد. درنتيجه تنها دو امكان جود دارد. يا واشگتن اين كشور را زير حاكميت مستقيم و وحشيانه خود و يا عروسكان دست‌نشانده‌اي چون حاكمان افغانستان و با تحريف آشكار و مسخره دموكراسي خواهد داشت و يا مردم عراق با رأي‌ آزاد و دموكراتيك خود حاكماني را برخواهند گزيد كه بدون شك مخالف ادامه حضور امريكا و انگليس در سرزمينشان و غارت منابعشان خواهد بود. هذيان‌هاي دموكراتيك مشتي غيرمحافظه‌كار در امريكا در برابر منافع مادي توسعه‌طلبان در عراق محلي از اعراب نخواهد داشت ـ حتي اگر اين نئوكان‌ها ساده‌لوحانه ادعاهاي خود را باور داشته باشند كه من شك دارم چنين باشد. اتفاقات جبهه اسراييل و فلسطينيان، بعد از پايان رسمي جنگ در عراق، موارد مطروحه در اين نوشتار را قوياً تأييد مي‌كنند. واشنگتن اندرزهاي (دموكراتيك) خود را براي ديكتاتوري خون‌آشام همچون آريل‌شارون ديكته نمي‌كند، بلكه براي ياسرعرفاتي ديكته مي‌كند كه نه‌تنها از پشتيباني اكثر فلسطينيان برخوردار است، بلكه از طريق پروسه‌اي نسبتاً دموكراتيك به رياست دولتي انتخاب‌شده كه به جرأت مي‌توان گفت در سراسر دنياي عرب تنها فردي است كه مي‌توان او را رئيس دولت ناميد.( اصلاحات دموكراتيك) امريكا عبارت از تحميل نخست‌وزيري است كه اكثريت قاطع فلسطينيان ضمن مخالفت با او، وي را مهره تحميلي بر رئيس‌جمهور منتخب به‌شمار مي‌آورند. جالب اينجاست كه اين نخست‌وزير كسي نيست جز محمود عباس ـ با نام مستعار ابومازن ـ كسي كه پيمان اسلو را در سال 1993 و موافقتنامه با يوسي بيلين را در 1995 امضا كرد! دولت بوش دوم، همچون بوش اول، در پي استحكام بخشي به هژموني منطقه‌اي امريكا، از طريق امحاي كليه موانع موجود بر سر راه ايجاد (پاكس امريكانا) در خاورميانه است. در اين راه، او همچون سلف خود، نياز به حل مسئله اسراييل ـ فلسطين دارد. براي نيل به اين هدف (نقشه راه) را مطرح و علناً اعلام نمود كه قصد دارد به هر نحو ممكن آن را تحميل نمايد. دولت امريكا بعد از اشغال عراق، اعلام نمود آماده است فشار بيشتري نسبت به سال 1991، بر متحد خود، اسراييل وارد نمايد.

  اما شارون درست مثل شامير در سال 1991 درخواست‌هاي امريكا را ناديده مي‌گيرد. شارون با وانمودكردن به اين‌كه تسليم درخواست‌هاي امريكا شده، به سياست تنگ‌كردن عرصه بر فلسطينيان ادامه مي‌دهد. او به اين امر واقف است كه سال 2004 سال برگزاري انتخابات در امريكاست و امريكايي‌ها در طي انتخابات جرأت واردآوردن فشار به اسراييل را ندارند. علاوه بر اين با تبديل‌شدن اوضاع عراق به باتلاقي براي اشغالگران امريكايي، كابينه بوش معامله با عراق را به‌عنوان اولويت نخست انتخاب خواهد كرد و به اين ترتيب از دنبال‌كردن دو خرگوش به‌طور همزمان دست برخواهد داشت.

  به اين ترتيب از چشم‌انداز (دموكراسي) در خاورميانه چه باقي مي‌ماند؟ واقعيت اين است كه مفهوم دموكراسي در نظر دولتمردان امريكايي همان (آزادي) است. واژه‌اي كه توجيه‌گر اشغال عراق شد: (آزادي عراق). اما اين چه نوع آزادي است كه قرار است امريكا به ارمغان آورد؟ جورج دبليو بوش در سخنراني خود به‌تاريخ 9 ماه مي 2003 خطاب به مردم خاورميانه به‌عنوان خبر خوش چنين آينده‌‌اي را نويد مي‌دهد: (در اين دهه، منطقه تجارت آزاد امريكا ـ خاورميانه را ايجاد خواهيم كرد.)(24)

  در ضمن امر بررسي كمبودهاي صنايع نفت عراق به عهده فيليپ كارول، مسئول قبلي شاخه امريكايي رويال داچ‌شل گذاشته شده است. نمادي بهتر از اين براي اتحاد امريكا و انگليس نمي‌توان يافت. وظيفه كارول عبارت از به مورد اجراگذاشتن تصميماتي است كه مسئولين وزارت‌خارجه امريكا در ملاقات‌هاي پنهاني خود با روساي صنايع نفت عراق در لندن، به‌تاريخ 5 آوريل، يعني درست قبل از سقوط بغداد، اتخاذ كرده بودند. روسايي كه قرار بود بعد از اشغال عراق اداره امور نفتي عراق را در دست گيرند.(25) محور اصلي تصميمات لندن (توافق بر سر سهميه توليد) بود كه صنايع نفتي امريكا و بريتانيا قصد داشتند بر عراق تحميل نمايند. اين توافقات مدل واقعي و ـ نه صوري ـ توافقاتي هستند كه اين دو كشور قصد دارند با ديگر دولت‌هاي خاورميانه امضا كنند. سابقه اين امر به پيشنهاد (مشاركت) وزير نفت عربستان به جاي ملي‌كردن نفت برمي‌گردد كه 30 سال پيش مطرح شد.

آينده نزديك

  مقاله حاضر در تابستان سال 2003 به رشته تحرير درآمده است. از آن زمان به بعد، روند وقايع، قاطعانه پيش‌بيني‌ها را تأييد كرده است: باتلاق مورد بحث با افزايش حملات بر نيروهاي ائتلاف و صدمات نيروهاي امريكايي هر روز نسبت به روز پيش عميق‌تر مي‌شود. دستگيري ترحم برانگيز دوست سابق امريكا ـ صدام‌‌حسين ـ عامل كشتار بي‌وقفه مردم، از تداوم اين روند نكاسته است. دموكراسي قول داده شده كه قرار بود براساس طرح (دولت موقت) منصوب ازسوي حاكم نظامي امريكا ـ پل برمرـ و (شوراي حكومتي) به مردم عراق هديه شود، ثابت كرد كه چيزي نيست جز تداوم حاكميت بي‌رحمانه واشنگتن كه ازسوي منصوبين مورد تنفر مردم عراق به مرحله اجرا گذاشته مي‌شود و دموكراسي تحريف‌شده امريكايي توجيه‌گر آن است. دموكراسي خدعه‌آميزي كه آنچنان با دموكراسي واقعي در تضاد است كه آيت‌الله علي سيستاني با رد آن سرسختانه خواستار برگزاري انتخابات آزاد در عراق مي‌شود تا مردم بتوانند نمايندگان واقعي خود را برگزينند. به اين ترتيب واشنگتن كه وانمود مي‌كرد تمدن به مسلمانان (عقب‌مانده) عراقي اعطا خواهد كرد، ازسوي روحاني مسلمانان آموزش دموكراسي داده مي‌شود! همچنين آزادسازي اقتصادي و خصوصي‌سازي، آنچنان مورد تنفر توده‌هاي عراقي است كه امريكايي‌ها از ترس دامن‌زدن به آتش مقاومت مردمي در حال حاضر آنها را به كناري نهاده‌اند.(26)

 

1  منبع: مانتلي ريويو، فوريه 2004