آيا
خطر
حمله
نظامی به
ايران
کم
شده
است؟
جيمز
پتراس
برگردان: زهره سحرخيز
رسانههای ارتباط جمعی در آمريکا و
اروپا، „روش نوين“ را در سياست خارجی دولت بوش
برجسته میکنند. بازديد وزير خارجه کندوليزا رايس
از پايتختهای اروپايی و ملاقات با رهبران اروپا،
نشان دهنده آن است که عصر جديدی از همکاری فرا
رسيده است. وزير دفاع دونالد رامسفلد در ديدار با
وزرای دفاع اروپايي، نياز به همکاری دفاعی بيشتر
دوسوی آتلانتيک را مورد تاکيد قرار میدهد.
پرزيدنت بوش در سفر اروپايیاش اعلام میکند اتحاد
ايالات متحده تقسيمناپذير است، تقسيم „امری مربوط
به گذشته“ است. لحن زبان دولت بوش بی ترديد تغيير
کرده است: ديگر از ناسزاهای ارزان در باره „اروپای
پير“ خبری نيست، ديگر از تهديدهای رسمی و اعلام
عمليات نظامی يک جانبه حرف نمیزنند. فقط نو
محافظهکاران صهيونيست مثل کيگان، کريستول و فروم
در خارج از دولت به حمله عليه مذاکرات اروپا با
ايران ادامه میدهند و „پايان رابطه ترانس
آتلانتيک“ را اعلام میکنند (Financial
Times - Jan. 31, 2005).
نيويورک تايمز و ستون نويسان عمده و تحليلگران
اخبار تلويزيون از „يک چرخش“ به سوی ديپلماسی و
سياست مصالحهجويانه، ظهور مجدد ديپلوماسی به جای
ميليتاريسم، و از چند جانبهگرايی به جای يک
جانبهگرايی صحبت میکنند.
در حالی که لحن تغيير کرده است،
مضمون - سياست ميليتاريستی و جنگی - دولت بوش همان
است که بود و حتی سختتر شده است.
شواهد اين امر بيش و پيش از هر چيز
در انتصابات در پستهای کليدی دولت و مقامات عاليه
مشاهده میشود. کندوليزا رايس، يکی از سرسختترين
مدافعان سياست جنگافروزانه در خاورميانه و طرفدار
عمليات نيروهای ويژه به مقام وزارت خارجه ارتقاء
داده شد. رامسفلد و ولفوويتز مقامات شماره يک و دو
در پنتاگون ماندهاند. آنها معمار جنگهای
افغانستان و عراق و مدافعان سرسخت و برنامهريزان
جنگهای جديد عليه ايران و سوريه هستند. به علاوه
بنا بر گفته سيمور هرش، که ارتباطات گسترده با
مقامات عاليرتبه واشينگتن دارد، „غيرنظاميان وزارت
دفاع... با طراحان و مشاوران اسرائيلی در جستجو و
تشخيص سلاحهای هستهاي، شيميايی و موشکی
بالقوه[!] برای هدفگيری در داخل ايران هستند.“
اليوت آبرامز، که مثل ولفوويتز بی
قيد و شرط و بدون حد ومرز از اسرائيل حمايت
میکند، به مقام مشاور امنيتی ملی برگزيده شده و
به عنوان مشاور عالی مسايل خاور ميانه کارش را
ادامه میدهد. انتصابات جديد در پستهای قدرت و
توسعه دستگاه اطلاعاتی فراگير شامل جان نکرو پونته
است که به رياست آژانس اطلاعات ملی برگمارده شده
است. نکروپونته سازماندهنده جوخههای مرگ در
هندوراس و ارتش ترور شبه نظاميان، „کنتراها“ در
نيکاراگواست. تحت نظارت او و در دوره سفارت او در
عراق اشغال شده بود که سلاخی هزاران نفر در فلوجه
عراق صورت گرفت و دستگاه شکنجه و دخمههای قتل به
راه افتاد. روابط نزديک او با آبرامز به سالهای
80 بر میگردد که طی آن آبرامز از قتل عام صدها
هزاران گواتمالايی تحت حکومت ريوز مونت و کشتار
بيش از 70000 السالوادوری تحت حکومت جنونآميز
روبرتو دابوسون دفاع میکرد. رهبر جديد سيا، پورتر
گاس شهرتش را در ميامی به عنوان کارمند محلی سيا
به دست آورد که طی آن از عمليات پنهانی ترور توسط
تبعيديان کوبا عليه کوبای انقلابی دفاع میکرد.
رئيس جديد امنيت داخلی مايکل
چرتوف، مثل آبرامز و يا فيث يک صهيونيست متعصب است
که مسوول پروندهسازی برای توقيف صدها اگر نه
هزارها مهاجر مسلمان و عرب بی گناه آمريکايی به
جرم تبار ملی يا مذهبی آنها بود. آنها را ماهها
به عنوان „مظنون به تروريسم „ تحت بازداشت
قرارداده، بازجويی نظامی به عمل آورده و از تمام
حقوق مبتنی برقانون اساسی محروم کردند. چرتاف
نويسنده „
Patriot Act“
کذايی است که برخورد استبدادی با مهاجرين را „
قانونی „ کرد. چرتاف چنين قانونی را در مورد
مهاجرين به اجرا در آورد و اکنون امکان آن بوجود
آمده است اين قانون برای تمام آمريکايیها صادق
باشد. او مسئول موضع خشونتآميز ايالات متحده نسبت
به چاوز در ونزوئلا بوده و هست. آلبرتو گونزالس که
قوانين بينالمللی را به تمسخر گرفت، کسی که
تروريسم و شکنجه نسبت به زندانيان عراقی را تصويب
نمود، کسی که اعتبار و ارزش کنوانسيون ژنو را زير
سئوال میبرد، اکنون به مقام دادستان عالی ارتقاء
يافته و به او اين اختيار داده شده است که هر کس
را که „تهديد“ برای „امنيت ملی“به شمار آورد به
دلبخواه دستگير و محاکمه کنند.
اين انتصابها و ترفيعها به ندرت
با مخالفت مهم حزب دموکرات روبرو شدند. بيشتر
انتقادات متمرکز بود بر „قابليت حرفهای“ و نه
خصلت جنايتکارانه و غيرقانونی اعمال آنها.
منتقدين و پروگرسيوها استدلال کردهاند اين رهبران
جديد فاقد „موقعيت اخلاقی“ برای اداره سياست خارجی
ايالات متحده هستند و اين که پرزيدنت بوش اشتباه
بزرگی مرتکب شده است. اين انتقادات ناتوان از
مقابله با بنيادهای سياسی انتصابات بوش است. اين
انتصابها و ترفيعها انتخابهايی دقيق و کاملا
مناسب برای سياست ادامه جنگ در عراق ، جنگهای
زنجيرهای در خاور ميانه که شامل ايران و سوريه
میشود، کنترل و سرکوبی بيشتر در داخل کشور در
صورت رشد نارضايی عليه هزينه فزاينده جنگها، و
حمايت بی قيد و شرط از سياست صلبی آريل شارون و
گسترش کنترل يهوديان بر ساحل غربی اشغال شده و
تحکيم قدرت شارون در خاورميانه است.
برخلاف گزارشات پوچ رسانهها در
ارتباط با سفر نمايشی بوش به اروپا، بوش و
کارگزاران جديد دستگاه نظامی و پليس مخفی را
محکمتر در چنگ خود گرفته و قدرتی عظيم و بودجهای
هيولايی برای شروع جنگهای جديد در اختيار
گرفتهاند. تمام شواهد عينی نشاندهنده آن است که
„دلبری به رخ کشنده“ بوش ماسکی است که آگاهانه و
به شيوهای تحريکآميز انتخاب شده تا رهبران
اروپايی را دچار انشعاب کرده و بر آنها غلبه کرده
آنها را به جنگهای جديد و قديم بکشاند. در مورد
عراق، ايالات متحده در جهت اروپايیها حرکت نکرده،
برعکس بودجه جنگی و نيروهای نظامی خود را افزايش
داده و از اروپايیها درخواست ميکند پول و افسر
آموزشی برای تربيت ارتش مستعمراتی عراقی فراهم
آورند که پشتوانه اشغال عراق توسط آمريکا باشد.
ايالات متحده از سياست چند جانبه با ياران اروپايی
حرف میزند، ولی با پيوستن به „ياران“ در مذاکرات
ديپلوماتيک با ايران استنکاف میکند. و در همان
زمان صهيونيستهای وزارت دفاع او همراه با اسرائيل
طرح بمباران ايران توسط يکی از آنها يا همراه با
يکديگر را برنامهريزی میکنند. اروپا روابطش را
با کوبا و ونزوئلا گسترش میدهد، اما گاس، گروسمن
و رايس بر تهديدهای نظامی خود میافزايند، ارتش
کلمبيا را که يک نيروی متجاوز دست نشانده است مسلح
کرده و نقشه توطئههای جديد برای بی ثبات کردن و
اقدامات تروريستی را برنامهريزی میکنند. اروپا
تجارت و سرمايهگذاری در چين، از جمله صادرات
نظامیاش را به چين را افزايش میدهد، در حالی که
گاس چين را تهديد نظامی برای تفوق آمريکا در آسيا
میخواند و از سياستی محاصره نظامی دفاع میکند.
رايس و رامسفلد يک قرارداد نظامی امنيتی جديد با
ژاپن امضا ميکنند که هدف آن آشکارا نه فقط کره
شمالی بلکه چين است، و چينیها آشکارا به اين
مساله اشاره کردهاند. چنان که آشکار است تفاوتی
بين رژيمهای قديم و جديد بوش و هيچ تحول مضمونی
وجود ندارد. اگر اروپا به دولت بوش „ نزديکتر“
شود، به معنای اين خواهد بود که اروپايیها از
سياستهای ديپلوماتيک خود عقب نشينی کرده و سياست
ميليتاريستی آمريکا را پذيرفتهاند. تا اين جا،
جدا از جملهپردازیها، و زبان ديپلوماتيک، رهبران
اروپايی تنها دنبال آن بودهاند که تفاوتهای
واقعی با دولت بوش را کمتر به نمايش بگذارند نه
اين که آنها را کنار بگذارند. اروپا احتمالا
موافقت خواهد کرد اندکی „نه خيلی زياد“ منابع مالی
و معدودی مشاور برای تربيت مقامات نظامی و پليس
عراق اختصاص دهند، ولی به ميزانی سمبوليک، تا به
حال کمتر از 10 درصد آن چه که ده سال پيش توافق
شده بود. وقتی که دولتهای کارگزار آمريکا مثل
اوکرائين، لهستان، مجارستان و بلغارستان دارند
نيروهای نظامی کوچک خود در عراق را تقليل میدهند،
بعيد است که قدرتهای اروپای غربی حاضر باشند
منابع خود را در اختيار بگذارند، به ويژه وقتی که
اين همه به نفع آنهاست که آمريکا تا سرحد
ورشکستگی و ناتوان شدن در بازار رقابت، خود را در
جنگی بسوزاند که پيروزی در آن غير ممکن است. درست
مثل برخورد تهاجمی ايالات متحده به ونزوئلا، چين و
روسيه که به افزايش تلاشهای نظامی، تحولات تجاری
و اتخاذ سياستهای پولی منجر شد که دلار آمريکا را
تضعيف کرد و باعث بی ثباتی بنياد مالی جنگهای
امپريال گرديد.
اگر ايالات متحده در نظر دارد همان
سياستهای نظامی يک جانبه را تعقيب کند، چرا سعی
ميکند „با اروپا نزديک شود“؟ چرا سفرهای
ديپلوماتيک به اروپا و اتخاذ يک روش آشتیجويانه
اگر قصد ادامه بازی جنگی در خاورميانه و حمايت بی
قيد و شرط از شارون در سياست دوباره اسکان دادن
اسکان داده شدههای غزه در ساحل غربی است؟ در اين
مورد چند فرضيه وجود دارد:
„هجوم به ديپلوماسی“ يک کارزار
تبليغاتی است برای تاثيرگذاری بر افکار عمومی
آمريکا و شکلی از حمايت از متحدين آسيبپذير
اروپايی مثل تونی بلر در بريتانيا و سيلويو
برلسکونی در ايتاليا. واشينگتن سپس میتواند
برنامه نظامی خود را پیگيری کرده و ادعا کند „به
ديپلماسی شانس داده „ ولی اروپايیها از پذيرش آن
ناتوان بودند و از اين رو „قدرت سختافزار“ يعنی
„تهاجم نظامی „ لازم است تا „ قدرت نرمافزاری „ „
ديپلماسی „ را متحقق کند. در مورد خاورميانه اين
سياست قطعی است، چون در آن جا سياستگزاران و
ايدئولوگهای قدرتمند صهيونيست، که به نحو سئوال
برانگيزی در سفر اروپايی غايب بودند، هم اکنون
„پيش بينی“ کردهاند وقتی اروپايیها در مذاکرات
شکست بخورند [از نظر منافع نظامی اسرائيل و آمريکا
] در اقدام [ نظامی] عليه ايران و سوريه شکست
خواهند خورد.
فرضيه دوم اين است که طولانی شدن
جنگ در عراق و رشد فزاينده کسر بودجه و هزينهها
آمريکا را مجبور کرده است از طريق ژستهای
ديپلوماتيک، کمک مالی اروپايیها و همکاری آنها
را برای ايجاد يک دولت و ارتش مستعمراتی جلب کنند.
در اين صورت انگيزه اروپايیها در اين جهت خواهد
بود که اروپا را به عنوان يک „شريک „ در بازسازی
دولت نو مستعمرهای وارد کند که در آن عراقیها
هزينههای جنگ را بپردازند و نيروی سرباز برای آن
تامين کنند، در حالی که آمريکا کنترل نهايی را در
دست داشته باشد.
سومين فرضيه اين است که اروپايیها
در حال „چرخش به راست „ هستند. در اين فرضيه ممکن
است واشينگتن تصور کند با پيشبرد انتخابات
استعماری در عراق، تجديد برنامه اسکان دادن از غزه
به نوار غربی „همان که به اصطلاح عقب نشينی خوانده
میشود“ و“ گشايش „ تقلبی در سياست آشتیجويانه،
شايد بتواند اروپايیها را متقاعد کند که به لشکر
کشی نامحدود بوش برای „دموکراسی و آزادی „
بپيوندند. به شدت نامحتمل است که واشينگتن تصميم
به توافقی پايدار با اروپا در مورد هر مساله
پايهای بگيرد. دليل آن ساده است، ميليتاريستهای
غيرنظامی که سياست خارجی ايالات متحده را اداره
میکنند، آنهايی که جديدا منتصب شده و ترفيع پيدا
کردهاند، عميقا به راه ميليتاريستی در کسب قدرت
جهانی شيفتگی دارند. زندگینامه آنها، مواضع
اعلام شده رسمی و بلافصل آنها و اعمال آنها
دلايل قانعکنندهای به دست میدهد که آن ها از هر
نوع مذاکره آشکار يا توافقات ديپلماتيک ناتوانند.
رهبران اروپايی ناگزير به انتخاب بين يکی از اين
دو راه هستند: يا ادامه راه متفاوت خودشان برای
رسيدن به قدرت جهانی از طريق تجارت، ديپلماسي، و
اعمال زور گزينشي، و يا تسليم به رژيمی که در آن
غلبه با افراطيون ميليتاريست غيرنظامی است که
انگيزه آنها آرزوی غيرعقلانی برای تقابل نظامی با
چين، مداخله در ونزوئلا، ويران کردن دشمنان
خاورميانهای اسرائيل و تحريک روسيه است.
اين کاملا روشن است که
سازماندهندگان جوخههای مرگ، برنامهريزان عمليات
تروريستی و ميليتاريستهای جهانی هرگز سياستهای
خود را تغيير نخواهند داد. در اين مورد هيج چيز
جديدی وجود ندارد.
|