دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

 

 

 

 

 

 

فصل هفت

انقلاب نیازهای رادیکال:

مبنای گزینش بولیواری راه سوسیالیستی

مترجم: نسرین ابراهیمی

"صرفا یک انقلاب نیازهای رادیکال  می­تواند انقلاب ریشه­ای باشد... رادیکال بودن یعنی دست بردن به ریشه است. اما برای انسان ریشه خودِ انسان است". کارل مارکس

 

شبحی بر فراز سرمایه­داری در گشت و گذار است.(1) حمله­های فزاینده به جهانی شدن سرمایه­داری و سیاست­های اقتصادی نئولیبرال، به چیزی اشاره می­کنند که در حال از بین رفتن است- چیزی بیش از اشکال ویژه­ی سرمایه­داری. چیزی بیش از توزیع کنونی قدرت و سلطه (کدام حکومتِ در حال خدمت به نخبگان محلی، سرمایه­داران و الیگارشی مایل است که حتی اندکی تغییر کند).

البته نشانه­های مرگباری نیز وجود دارد- تجاوز ملت­های بزرگ که زمین را بمباران کرده­اند، و در جستجوی سود، یخچال­هایی که مامن جهان طبیعی است را در معرض آب شدن قرار می­دهند؛ مسابقه در بی­اعتقادی به زحمتکشان، مسابقه برای رسیدن به ژرفای بربریت.

سویه­ی دیگری نیز دیده می­شود. چالشی در برابر سرمایه، که از نیازهای بشری سرچشمه می­گیرد. آن چه که واقعا اهمیت دارد، بیان این امر نیست که کارگر در خدمت ارضای رشد سرمایه قرار دارد، بلکه برعکس این است که "ثروت عینی برای اقناع نیازها و رشد زحمتکشان" وجود دارد. (2) تکامل انسان، رشد  و توسعه­ی ظرفیت­های بشری-"بایدِ" دیگری در برابر سرمایه، خود را نشان می­دهد، بایدِ یک جهان بهتر. امروزه درک مارکس از "انسانیت غنی" و "فردیت غنی که در تولید و مصرف خود هم­جانبه است" از تاریکی در حال بیرون آمدن است که در قرن بیستم به آن تبعید شده بود.(3)

 

نیرنگ تاریخ: یک سرگذشت ونزوئلایی

تاریخ هم­واره خود را به شکل نمونه­ای از اعجاب­ها و ناباوری­ها نشان می­دهد. این بار نیز این شبح در غیرمنتظره­ترین مکان یعنی ونزوئلا خود را نشان داده است.(4) شکاف غیرمعمول بین اقلیتی که رانت­خوار، مصرف­گرا و در ظاهری ثروتمند از یک سوی، و اکثریت وسیع با فقر غیرعادی از سوی دیگر، ونزوئلا را به محلی تبدیل می­کند که به وضعیت موجود "نه" بگوید. اما گفتن یک "آری" واقعی به منطق جدید تکامل انسانی به چیزی بیش از یک فریاد اعتراض، به یک چشم­انداز وسایل ارضای نیاز و قدرت احتیاج دارد. اگر قرار است ونزوئلا به مکانی برای سوسیالیسم قرن بیست و یک تبدیل شود به چیزی بیش از این­ها نیاز است.

آیا می­توان از کشوری که رانت نفتی، نه تنها اقلیتی را ثروتمند کرده؛ بلکه به ناپدید شدن صنعت، کشاورزی منجر شده (و بنابراین طبقه کارگر صنعتی و دهقان یعنی توده­های منتخب سوسیالیسم قرن بیست و یک) چنین رخدادی را انتظار داشت؟ جایی که ترکیب قیمت­های بالای نفت و شرکت­های چندملیتی، صادرات غیرنفتی و تولید داخلی را در برابر واردات ارزان از بین برده­اند. در جایی که هجوم دهقانان به شهرها در اثر انحصاری شدن زمین زیربنای داخلی ناکافی و درآمدهای بالاتر شهر، ماده­ی خامی برای ایجاد طبقه کارگر در بخش غیررسمی به میزان 50% تبدیل شده است. یک اقتصاد نفتی که در آن بخش وسیعی از جمعیت در شکل رسمی و غیررسمی کالاهایی را که در خارج از کشور تولید شده است، به یک دیگر می­فروشند. یک اقتصاد نفتی که در آن قسمت­هایی از کشور در سطح چند قرن گذشته زندگی می­کنند- فقدان برق، آب جاری و جاده­های آسفالته- و وجود فقر به میزان 80%. سوسیالیسم قرن بیست و یک در ونزوئلا؟

ثروت نفت از این که تاروپود اقتصاد ونزوئلا را درهم بریزد چیزی فراتر انجام داده است. تا جایی که دولت قادر شده درآمد بین­المللی را به شکل رانت نفتی دریافت کند و در ورای جامعه ونزوئلا قرار گیرد؛ تا این که بر آن تکیه داشته باشد. دولت به عنوان دریافت­کننده رانت، خود به موضوع بالاترین مساله مطلوب تبدیل شده است. تولید محلی ارزش، تابع دریافت رانت شده است: "در ونزوئلا مبارزه طبقاتی حول دولت جریان دارد تاکید بر اخذ ارزش اضافی تولید شده­ی داخلی مقدم نیست، بلکه دریافت رانت نفتی به واسطه­ی دولت" تعیین کننده است.(5) که در آن یک طبقه سرمایه­دار انگلی و یک فرهنگ غالب چاکرمنشانه وجود دارد و فساد از نتایج طبیعیِ رفتار رانت­جویانه به شمار    می­آید.

در این جا فرهنگی وجود دارد که در آن به اصطلاح "جایزه به کسی داده می­شود که از دولت بهتر دزدی کند". و دولت نهادی است که از او می­خواهند: "من را در جایی مستقر کن، که پول در آن جا قرار دارد". چون پول متعلق به دولت است و کنترل دولت- مساله­ی بسیار مهمی که باید به توده­ها واگذار شود- جنبه­ی اساسی دارد. برای رسیدن به این هدف "احزاب دموکراتیک" به نوعی سازمان داده شده­اند که قدرت دولتی، مشاغل و پول در دست­های مطمئن باقی بماند (یعنی دست خودشان). پس اکثریت فقیر یعنی "مردم" چه؟ در شرایط خوب آن­ها نصیبی از خوان یغما دریافت می­کنند، که البته غالبا از آن غفلت می­شود. "هر دقیقه صدها کودک در ونزوئلا زاده می­شوند که سلامت­شان به علت کمبود غذا و دارو در خطر است در حالی که بیلیون­ها از ثروت ملی به سرقت می­رود و در پایان آن چه که از کشور باقی می­ماند خون خشکیده است". [به نقل از هوگو چاوز فرییاس از زندان در سال 1993]. چاوز یک افسر ارتش است که به خاطر رهبری یک شورش علیه رژم به زندان افتاد. او اعلام کرد: به خاطر دروغ­های سیاسی "فریب­دهنده" و این که مردم ونزوئلا را به نام دموکراسی به بردگی کشیده بودند، اعتراض می­کند... دلیلی وجود ندارد که به  طبقه­ی سیاسی اعتبار ببخشیم که تصمیمی برای تغییر جامعه ندارد".(6)

یک اقتصاد از هم پاشیده با سرمایه­داری انگلی و یک فرهنگ فاسد و چاکرمنش یک دموکراسی دروغین(که طبیعتا به وسیله­ی غول امپریالیسم شمالی مورد تایید قرار می­گیرد) چنین آسمان تیره­ای بدون توفان روشن نمی­شوند؛ و ونزوئلا به یک توفان نیاز دارد. بیش از یک توفان، یک انقلاب اقتصادی؛ یک انقلاب سیاسی و یک انقلاب فرهنگی.

 

نئولیبرالیسم و مخالفان آن

گرچه در دهه­ی هفتاد سخنانِ زیادی در باره­ی "استفاده از نفت" ایراد می­شد، (یعنی استفاده از درآمدهای بالای دولتی در دوره­ای که قیمت نفت بالا بود؛ برای تبدیل ونزوئلا به یک اقتصاد مدرن صنعتی)، ولی مخارج و طرح­های پر هزینه­ی دولتی نتیجه­ی اندکی دربر داشت. و ونزوئلا یک صادرکننده­ی نفت باقی ماند نه چیز دیگر. بنابراین وقتی که قیمت نفت در دهه­ی 80 پایین آمد (بدون این که برای وارادت مصرفی بالا و هزینه­های هنگفت دولتی که بر درآمد بالای نفتی استوار بود چاره­ای اندیشه شده باشد)، ونزوئلا با کسری موازنه­ی بازرگانی و بودجه­ی دو رقمی رو به رو شد. ذخایر بین­المللی آن مصرف شد و دولت ونزوئلا محتاج سرمایه بین­المللی شد و به سیاست نئولیبرالی تن داد.

مشهور است که توده­های ونزوئلایی در سال 1989 با یک "نه" بزرگ به افزایش قیمت­ها پاسخ دادند که اولین تجلی برنامه نئولیبرالی بود. همان طور که غالبا رخ می­دهد این انفجار خود به خودی(کاراکازو) با خشم و صدای رسا همراه بود اما این اعتراض چیزی به بار نیاورد. نئولیبرالیسم در دهه­ی 90 با برنامه­ی خصوصی­سازی و کاهش کمک­های اجتماعی و کمپانی ملی نفت(PDVSA) به پیش رفت؛ و به طور معجزه آسایی موجب شد که درآمدهای نفتی دولت ناپدید شود (ازطریق تغییر قیمت­ها) و شرکت­های فراملیتی نفتی دوباره به میدان­های نفتی فرا خوانده شدند.

در واقع تنها اثر پابرجای کاراکازو قیام نظامی 1993 بود که باعث سرکوب خشونت­بار آن شد. نه به علت خود قیام، بلکه به خاطر این که رهبر آن هوگو چاوز که به صورت یک قهرمان ملی در آمد و نئولیبرالیسم را رد می­کرد و وعده­ی بازگشت دموکراسی را به ونزوئلا سر می­داد. این دموکراسی به جای این که مردم ونزوئلا را در خواب فرو ببرد- به وسیله رای دادن "برای آغاز و پایان دموکراسی"- از دموکراسی پارلمانی فراتر می­رفت. چاوز در 1993 نوشت که "مردم صاحب حاکمیت باید خود را به سوژه و ابژه­ی قدرت تبدیل کنند. این انتخاب برای انقلابیون مساله­ای مورد مشاجره نیست".(7)

 

شروع مبارزه برای دموکراسی

چاوز در 1993 به ریاست جمهوری انتخاب شد و بلافاصله مجلس موسسان را برای بازنویسی قانون اساسی ونزوئلا فرا خواند. در سال 2000 ونزوئلا یک نام جدید به دست آورد (جمهوری بولیواری ونزوئلا) یک قانون اساسی جدید (قانون اساسی بولیواری) و یک مجلس ملی جدید و رئیس جمهوری جدید که تحت این قانون اساسی انتخاب شد.

در قانون اساسی بارها به تکامل انسانی به عنوان هدف اشاره شده. و اهمیت شان انسانی، همبستگی و تحقق توان­های بشری مورد تاکید قرار گرفته است. و از مفهوم خانواده­ی بشری استفاده می­کند-خانواده­ای که بنیاد آن بر "برابری حقوق و وظایف، همبستگی، تلاش مشترک، تفاهم متقابل و احترام متقابل استوار است. جامعه­ای که بر اساس همبستگی، تعهدات و مسئولیت اجتماعی قرار دارد و همکاری انسانی را بر فرد خصوصی مطابق با توانایی او استوار می­سازد".

این قانون متضمن بینشی است که شهروندان بولیواری جدید را به وجود می­آورد: چه در حوزه­ی سیاسی("مشارکت مردم در شکل دادن، در اجرا و کنترل مدیریت امور عمومی راه لازم برای دستیابی و تضمین رشد کامل آن­هاست چه به طور فردی و چه به طور جمعی") و چه در حوزه­ی اقتصادی("خودمدیریتی، هم مدیریتی، تمام اشکال تعاون که شامل موسسات مالی، صندوق­های پس­انداز، شرکت­های اشتراکی و سایر اشکال انجمن که با ارزش­های هم­کاری و همبستگی متقابل هدایت می­شود"). این قانون اساسی یک جامعه­ی "دموکراتیک، مشارکتی و با نقش و مداخله­ی فعال" را طلب می­کند. قانون اساسی که پیش­شرط آن، رشد کامل انسان به عنوان شهروند و بر اساس مشارکت"فعال، آگاهانه و مشترک در روند تحول اجتماعی قرار دارد و به شکل ارزش­هایی تجلی می­یافت که بخشی از هویت ملی آن را تشکیل می­دهد.

این نه زبان سرمایه است- و نه منطق آن. در سرتاسر قانون اساسی تداوم منطق نیازها، فعالیت­ها و تکامل انسانی به چشم می­خورد. پس این یک قانون اساسی ضد سرمایه­داری است؟ یک قانون اساسی برای سوسیالیسم قرن بیست و یک؟

 نه کاملا. چون قانون اساسی بولیواری درباره­ی سرمایه­داری آن چنان که هست سخنی نمی­گوید؛ و از عناصر کلیدی در حمایت از سرمایه­داری نیز برخوردار است: مثلا (ماده 115) حق مالکیت را تضمین می­کند، (ماده 112) برای ابتکار خصوصی در ایجاد رشد و اشتغال نقشی قایل است. (ماده 299) از دولت می­خواهد که ابتکار خصوصی را تشویق کند، در قانون اساسی یک بودجه­ی متعادل در نظر گرفته شده است (براساس یک بودجه­ی چند ساله)، و (ماده311 و 318) برای بانک مرکزی ونزوئلا در تنظیم و اجرای سیاست پولی استقلال قایل می­شود.

از این رو، قانون اساسی کاملا حامی سرمایه­داری است (و در واقع شامل عناصری است از "مواقفت­نامه­ی واشنگتن" که طرحی است نئولیبرالی) و از طرف دیگر یک بخش با روح سرنگونی را در بر دارد (تمرکز بر رشد انسانی و یک "جامعه­ی دموکراتیک، مشارکتی با شرکت فعال شهروندان") که در آن مردم "هم سوژه و هم ابژه قدرت اند". آیا این جای تعجب دارد که بگوییم دو گرایش ظاهرا متناقض در این سند با هم همزیستی دارند؟

برعکس، باید بپذیریم که قانون بولیواری بیان­گر تصویر از توازن قوا در زمان ما را به نمایش می­گذارد. از این جهت حاوی عناصر متضاد و ناهم­گون است- از سویی حمایت از منطق سرمایه و از سوی دیگر تاکیدی متحول­کننده در جهت تکامل انسانی و عمل انقلابی. گرچه این ترکیب خاص با اعتقاد اولیه­ی خودِ چاوز هم­خوان است که فکر می­کرد راه سومی بین سرمایه­داری و سوسیالیسم وجود دارد. پس پرسش نهایی این است که کدام عنصر پیروز خواهد شد؟

 

هدایت اقتصاد 

اگر ما به جهت اولیه­ی اقتصاد نگاه کنیم، آن طور که در برنامه­ی ملی توسعه برای سال 2001 تا 2002 تنظیم شده است؛ گرایش غالب روشن می­شود. ونزوئلا به اقتصاد متنوع احتیاج دارد، به ایجاد تعادل در اقتصاد نیاز دارد، این که از تکیه بیش از حد بر نفت دور شود و رشد بخش­های کشاورزی و صنعت را در جهت بازار ملی و بین­المللی مورد تشویق قرار دهد. برنامه پیشنهاد می­کند که با اتکا بر ابتکار و سرمایه­گذاری خصوصی و حضور دولت در صنایع استراتژیک باید به این هدف دست یافت. و به این هدف، رشد اقتصاد اجتماعی و راه بدیل و مکمل بخش خصوصی و عمومی افزوده می­شود که خانواده، تعاونی و شرکت­های کوچک خودگردان را در بر می­گیرد. در این جا مفهوم اقتصاد با مدل نئولیبرالی تفاوت دارد. برنامه ستایش نئولیبرالی بازار را رد می­کند، خصوصی­سازی نفت و سایر صنایع دولتی را مردود می­داند؛ و استفاده فعالانه از بخش دولتی را مورد تاکید قرار میدهد اما شامل نفی سرمایه­داری نمی­شود.

در واقع یک جنبه­ی برجسته­ این است که فعالیت­های خودگردان و تعاونی نقش کمی دارد که از طریق آن­ها قرار است"رشد کامل فرد و جمع" به دست آید. واحدهایی که برای اقتصاد اجتماعی در نظر گرفته شده کوچک اند- آن­ها قرار است از طریق دموکراتیزه شدن سرمایه، آموزش و تامین مالی نهادهای کوچکی مثل بانک توسعه زنان تشویق شوند. با کاهش مقررات و مالیات (یک راه­حل آشنای نئولیبرالی) و ایجاد امکان آموزش، بخش غیررسمی در اقتصاد اجتماعی ادغام می­شود. برنامه توضیح می­دهد: لازم است کارگران غیررسمی به مدیران کوچک تبدیل شوند"؛ در این جا هدف دولت "ایجاد یک طبقه مدیران نوظهور است".

اما اقتصاد اجتماعی جوهر برنامه نیست. تاکید واقعی بر تغییر اقتصاد، تشویق سرمایه خصوصی است- چه داخلی و چه خارجی. دولت احتیاج دارد که شرایط مساعدتری برای برای سرمایه­گذاری ایجاد کند: فراهم کردن ثبات مالی، تشویق به ایجاد زنجیره­های تولید برای منابع طبیعی، به وجود آوردن مناطق تجارت آزاد، رونق بازار سهام، "برای ایجاد دموکراسی فزاینده سرمایه­داری مدیریتی"، تثبیت نرخ ارز و عموما رشد "فضای اعتماد برای سرمایه­گذاری خارجی در کشور".

بدیلی در برابر نئولیبرالیسم- اما نه یک بدیل مشخص ضد سرمایه­داری- این مطلب از مفاهیم نظری که الهام بخش این بدیل هستند کاملا روشن است: اثر اسوالدو زونکل"رشد از درون: به سوی یک ایستار نوساختارگرایانه برای امریکای لاتین" یک کار جمعی به وسیله اقتصاددانان امریکای لاتینی. زونکل توضیح می­دهد نوساختارگرایی"به عنوان یک بدیل نظری در برابر برنامه­ی تنظیم نئومحافظه­کاری شکل گرفته است"، و منابع اولیه توسعه­نیافتگی امریکای لاتین را به عنوان "عوامل درونزای ساختاری" نشان می­دهد.(8) چون این مشکلات ریشه­های عمیقی دارند راه­حل آن­ها از تنظیمات حاشیه­ای فراتر می­روند لازم است که دولت نقشی فعال و پویا به عهده بگیرد.

اما این امر نباید از طریق نگاه به درون انجام شود یعنی "جایگزین کردن کالاهایی که قبلا وارد می­شدند با محصولاتی که در داخل تولید می­شود"(همان طور که ساختارگرایان قبلی بر آن تاکید داشتند) آن استراتژی نتوانست یک طبقه از کارفرمایان ملی، مدرن و رقابتی ایجاد کند".(9) جهت­گیری دولت در ساختارگرایی جدید باید پایه­ای برای رشد از درون ایجاد کند، با بسیج منابع داخلی و رفع موانعی که بر سر راه ترکب موثر آن­ها وجود دارد. در این استراتژی برای "رشد درون­زا" دولت فعال در جانب بالا بردن عرضه­ی تولیدات عمل می­کند- نه به عنوان کارفرما، بلکه به عنوان تسهیل­کننده و تصحیح کننده­ی اختلالات بازار و تشویق­کننده­ی رشد فنی، بارآوری و انباشت. این یک استراتژی صنعتی است که به نظر زونکل"با ایجاد صنایعی که ستون اصلی برای هسته­ی درون­زای صنعتی شدن، انباشت، خلق و گسترش رشد فنی و افزایش بارآوری" آغاز می­شود.(10) هدف دست­یابی به "منابع مقایسه­ای پویا" است که به بخش ملی اجازه می­دهد که نه تنها در خدمت بازار داخلی باشد، بلکه"اشکال جدید ورود- مشکل اما نه غیرممکن- به یک بازار بین­المللی را "فراهم کند.

مطمئنا این نفی نئولیبرالیسم است، اما چون زونکل و همکاران­اش به تداوم استدلال­های قبلی ساختارگرایان تاکید دارند، مبنای بسیاری از سخنان آن­ها در همان چارچوب باقی می­ماند- توازن یک استراتژی رشد مبتنی بر دولت با بازار در تجارب آسیایی شرقی. ساختارگرایان جدید به نقش دولت در ژاپن و کره­ی جنوبی برای جذب تکنولوژی و هماهنگی تصمیم­گیری نظر دارند- در واقع برای ایجاد یک "مکانیسم درون­زای انباشت و به وجود آوردن پیشرفت فنی. یعنی بدیلی غیر از نئولیبرالیسم برای امریکای لاتین. کتاب با اشاره به تعادل دولت و بازار که به وسیله­ی نوساختارگرایان امریکای لاتین پیشنهاد می­شود به پایان می­رسد. پیشنهادی که می­توان آن را "استراتژی بازار آزاد با کمک دولت" توصیف کرد.(11)

مشکل است که اهمیت کتاب زونکل را در تکامل سیاست اقتصادی برای حکومت جدید ونزوئلا بیش از حد ارزیابی کرد. تاکید مدام بر رشد درون­زا در ونزوئلا از این جا ریشه می­گیرد: چاوز کتاب را در زندان خوانده بود و بعد هم پیشنهاد کرد آن را در مدارس، وزرات­خانه­ها و کتاب­خانه­ها مطالعه کنند- دقیقا به خاطر گسست رادیکال با مدل نئولیبرالیسم. او تاکید می­کرد که رشد از درون بر اساس توانایی­های داخلی ایجاد می­شود.

اما در حالی که نمونه­های رشد درون­زا در آسیای شرقی از مجتمع­های بزرگ سرمایه­داری استفاده می­کردند (کایرتسو و چابول و غیره) که دولت می­توانست با آن­ها رابطه­ی متقابل داشته باشد، ونزوئلا یک طبقه سرمایه­دار انگلی و رانت­خوار داشت. امکان برای رشد از درون و عناصری که می­توانستند بسیج شوند (در واقع باید بسیج شوند) به روشنی متفاوت بود.

 

ایجاد پیش­شرط­هایی برای تغییر

 جمهوری بولیواری ونزوئلا در 1999 یک قانون اساسی جدید تدوین کرد، اما این به معنای تغییر واقعیت نیست. هنوز فقر، بیکاری، بیکاری پنهان در بخش غیررسمی(بخش زیادی از آن ارتش ذخیره صنعتی) و وام­های انباشت شده­ی اجتماعی وجود دارند. حالا در توده­های استثمار شده و طرد شده، امیدها و انتظارهایی برانگیخته شده است؛ قانون اساسی، شان و عدالت اجتماعی و دموکراسی با نقش فعال را وعده داده است که در آن توده­ها سوژه­ی قدرت اند.

اما پیش­شرط تحقق این انتظارات، این بود که قانون­هایی که تجسم این اهداف هستند باید تصویب می­شد و پول برای اجرای برنامه­ها (هم اقتصادی هم اجتماعی) تامین می­شد. حکومت شروع به تغییراتی کرده بود- تاسیس نهادهایی مثل بانک توسعه زنان برای حمایت از توسعه­ی اقتصاد اجتماعی، بسیج نظامی(از طریق برنامه­ی بولیواری) برای تهیه و فراهم کردن برنامه­ی اجتماعی در حمایت از مردم فقیر و انتقال بودجه برای آموزش و افزایش تعداد کودکانی که به مدرسه می­روند. اما برای بودجه­ی موجود علی­رغم ثروت نفت در ونزوئلا محدودیت­هایی وجود داشت.

اول این­که قیمت نفت سقوط کرده بود و در نتیجه بخش وسیعی از سهم اوپک شناور بود (فرآیندی که در آن PDVSA ، شرکت ملی شده­ی نفت ونزوئلا رهبری را به دست گرفته بود). علاوه بر آن، PDVSA تصمیم گرفت که کل درآمد نفتی را که به او تعلق دارد نه به دولت ونزوئلا برای ولخرجی- در جائی­ غیرقابل دسترس نهان سازد. دولت چاوز بلافاصله دست به کار شد. او هم نیاز به تحکیم  موقعیت اوپک داشت (که این امر بر علیه سیاست رهبری  PDVSA در رابطه با افزایش حجم تولید و بر علیه سازمان انرژی بین­المللی، تشکیلات کشورهای مصرف­کننده­ی نفت بود) و هم لازم بود که مناسبات میان دولت و PDVSA را در پیوند با درآمد نفتی تغییر دهد.

چاوز در این نبرد به راحتی پیروز شد: از طریق بازدید از دولت­های عضو اوپک. چاوز در تقویت اوپک و بالطبع قیمت نفت پیشگام شد. هر چند که این دومی (قیمت نفت) نیاز به قانون جدید داشت (و بایستی در رابطه با قراردادهای درازمدت با شرکت­های خارجی نفتی کاری انجام می­داد). قانون جدید یک امتیازی به موسسات نفتی اعطا کرد، مالیات هیدروکربن را دوباره تصدیق می­کرد. این قانون جدید، یکی از قوانین مورد بحث از 49 قانون اعلام شده در سال 2001 توسط چاوز بود. با وجود این­که این قانون جدید تنها تولید جدید نفت را در بر می­گرفت، به روشنی مسیر تازه دولت را هم نشان می­داد.

در نوامبر 2000 با ظاهر شدن مشکلات در به تصویب رساندن قانون در مجلس موسسان، چاوز این تایید را به دست آورد (قبل و پیش از ریاست جمهوری این اختیار به او داده شد) که در طی یک­سال قوانینی در پیوند با قدرت و اختیارات در حوزه­های مشخص را به تصویب برساند. و لذا در نوامبر 2001، 49 قانون- از جمله قوانینی در رابطه با تعاونی­ها، مالیه در مقیاس کوچک، اصلاحات ارضی، ماهی­گیری­ها، و نفت- اعلام گردید. و مخالفان- به رهبری سرمایه- بلافاصله بر حملات خود علیه حکومت افزودند.

اما سرمایه مشخصا چه چیزی را رد می­کرد؟  اگر این قوانین یک به یک در نظر گرفته شود، هر چند مخالف تلاش برای اصلاح سرمایه­داری ونزوئلا بودند، قطعا اقدامات سوسیالیستی نبودند. اقداماتی از قبیل حمایت از تعاونی­ها، تامین مالیه­های کوچک و به دست آوردن درآمد بیش­تر برای دولت از طریق نفت- این­ها حمله به سرمایه­داری نبودند- حتی قانون سلب مالکیت زمین­های بایر از لاتیفوندیا به قصد توزیع آن میان دهقانان رد سرمایه­داری نبود آن­چنان که (مخالف "فئودالیسم" بود).

اگر سرمایه­داری در ونزوئلا این رفرم­ها را اجرا می­کرد می­توانست ثبات بیش­تری برای جامعه ناپایدار در برداشته باشد. اما مجموعه­ی این اقدامات به عنوان یک کل از اقدامات منفرد فراتر می­رفت. به عنوان یک بسته، این قوانین جدید- به سوی نامین نیازهای انسان جهت­گیری کرد و در ایدئولوژی جدید ادغام شد. در واقع این طرح­ها یک حمله علیه سرمایه­داری به شمار می­رفت و سرمایه این را دریافت. هم سرمایه­داران محلی و هم امپریالیسم، پی بردند که منافع ویژه­شان در ادامه­ی تسلط مالی و پیمودن سیر پیشین به سوی خصوصی­سازی صنعت نفت قرار دارد، و پروژه­ی اصلاحات نشان­گر اقدام بدیلی (چه به طور ضمنی و چه با صراحت) است که صرفا به تغییراتی پراکنده و جدا محدود نمی­شود.

همین طور سوای محافل بولیواری، تشکیلات هوادار چاوز آن را درک کرد و در فراخوان ماه ژوئن و در طول ماه دسامبر 2001 تعهد خود را به آن اعلام کرد. هر دو طرف اهمیت 49 قانون را بهتر از چپ­های رنگارنگ دریافتند که با لیست­های انقلابی­شان فقط یک­سری اقدامات از نوع رفرم­های سرمایه­دارانه را مد نظر داشتند. این پروژه، هر دو طرف یعنی مخالفان و حمایت­کنندگان دولت را وا داشت که خود را سازمان­دهی کنند.

از این­رو ، هنگامی­که الیگارشی با حمایت فعال امپریالیسم برای برداشتن چاوز در آپریل 2002 اقدام کرد، توده­ها از سازمان­های پایه­ای خود برخوردار بودند که می­توانست آن­ها را به حرکت در آورد. کودتا دو روز پس از شروع به شکست انجامید، در نتیجه­ی بسیج توده­ها و ارتش که به طور وسیع طرفدار قوانین بولیواری بود.

 

شمشیر در دست انقلاب اجتماعی

"اقدامات مسلحانه­ی پراکنده­ی برده­داران" پیشرفت اقدام آرام را مختل می­کند. اما، مارکس تاکید کرد، "که فقط با گذاشتن شمشیر در دست انقلاب اجتماعی جنبش تسریع شود".

اما درهم شکستن کودتای آوریل، شمشیر را در دست انقلاب بولیواری نگذاشت. بر عکس، چاوز- نامطمئن از این­که چقدر در میان حامیان خود ریشه دارد به خصوص در میان ارتش- بسیار محتاطانه رو به جلو قدم برمی­داشت. او وزیر اقتصاد خود را با فردی که برای سرمایه قابل قبول بود جایگزین کرد. و رئیس PDVSA که کاندیدای مورد توافق طرفین بود دوباره بر سر کار برگرداند. تمام مواضع قدرت در دست­های سرمایه باقی ماند، نفوذ کامل سرمایه در رسانه­های توده­ای، در قسمت­های ویژه­ای هم چون روند تهیه و توزیع مواد غذائی، و تشکیلات نظامی فدکاماراس (و CTV یک فدراسیون کارگری وابسته به احزاب مخالف دولت) به اضافه هم­کاران مهم­اش در بخش کنترل مدیریت باقی ماند.

اگر قرار بود که توده­های اکنون بیدار شده را با وعده­های داده شده راضی نگه داشت، این شرایطی نبود که بتواند دوام بیاورد. و این مسئله فقط با عقب­نشینی از سیاست­هائی امکان­پذیر بود که از جانب مدیریت موجود شرکت نفت اعمال می­شد. علاوه بر آن مخالفان با وجود این­که تمام قدرت اقتصادی را در دست داشتند، موفق نشده بودند که از دست چاوز خلاص شده و سیاست­های اتخاذ شده را برگردانند. لذا، موقعیت ذاتا بی­ثبات بود. سرمایه در ادامه­ی تحریکات خود، در اوایل دسامبر دوباره برای به زیر کشیدن دولت از طریق بستن همگانی کارخانه­ها و مخالفت با ادامه کاری آن­ها به حرکت درآمد (از طرف فدراسیون کارگری وابسته به خود نیز حمایت می­شد). این بار حمله بر روی شرکت نفت متمرکز شد، هدف قطع همه درآمدهای دولتی بود، و انتظار می­رفت که چاوز تا قبل از کریسمس اخراج ­شود.

با این وجود سرمایه، حمایت مردم از ارتش، انقلاب بولیواری و وعده­هایش را کاملا دست کم گرفته بود. با وجود رها شدن صنعت، و خرابکاری آشکار به وسیله تکنیسین­های شرکت نفت، اما کارگران بخش تولیدی که تکنیسین­های بازنشسته هم به آن­ها پیوسته بودند و به وسیله­ی ارتش حمایت می­شدند، ادامه­ی جریان نفت را تضمین کردند. بستن عمومی کارخانه­ها که عامل آن سرمایه بود، دولت را وادار کرد که اقدام عملی برای حفظ خود اتخاذ کند، به عنوان مثال، در رویاروئی با بستن فروشگاه­ها- دولت از منابع خود در تهیه مواد غذائی از طریق واردات و از ارتش به عنوان کانال­جدید توزیع، استفاده کرد. مردم با سازماندهی از پائین مدارس بسته شده را باز کردند، و به توزیع گازوئیل و محافظت از ایستگاه گاز پرداختند.

در این روند، بازیگران جدید- طبقه متوسط موافق و طبقه کارگر سازمان­دهی شده به ظهور رسیدند.  نه فقط کارگران در صنعت نفت سبب ادامه کاری شرکت نفت را فراهم آوردند، بلکه اتحادیه­ها نیز در بخش­های مختلف (فولاد، قطارهای زیرزمینی و غیره)، از حمایت در بستن کارخانه­ها امتناع کرده بودند؛ موقعیت CTV را رد کردند و پایه­های یک فدراسیون جدید کارگری را به وجود آوردند. با بسته شدن بسیاری از شرکت­ها، بدیل کارگری به وجود آمد (برای مثال، در هتل شراتون در ایالت وارگاس) که کارگران شرکت­ها را تحویل گرفته و آن­ها را بازنگه داشتند. با وجود محرومیت­های بسیار، صدمه­ی فراوان به اقتصاد، که کمترین آن کارشکنی در صنعت نفت و آشفتگی عمومی بود، بستن کارخانه­ها به وسیله­ی سرمایه پس از چندین ماه شکست خورد. این شبیه چند روز آپریل نبود. درگیری­های روزانه ماه­ها جریان داشت و این نبرد توسط توده­ها پیروز شد، توده­هائی که آماده مبارزه بودند و از دولت خود حمایت می­کرد­ند، توده­هائی که در طی تغییر دادن شرایط، خودشان نیز تغییر می­کردند. شورش برده­داران، شمشیر را در دستان توده­ها گذاشت. این بار دولت بدون هیچ­گونه سازشی پاسخ داد. 18 هزار نفر از مدیران PDVSA و کارکنان فنی که کوشیده بودند تا دولت را به زیر بکشند- و حدود 40 درصد پرداختی­ها به آن­ها تعلق داشت- اخراج شدند. دولت در داخل دولت منحل شد. سرمایه­های ونزوئلائی از اسلحه­شان یعنی اعتصاب سرمایه استفاده کرده بودند ولی آن را از دست دادند، و همراه با آن تهدید اقتصادی نیز قطع شد. در آپریل 2003 دولت اولین سالگرد کودتا و شکست آن را با یک همایش همبستگی بین­المللی جشن گرفت. پس از آن چاوز بلافاصله خورگه جیوردانی را به عنوان وزیر برنامه­ریزی (پس از کودتا از کار برکنار شده بود) دوباره انتخاب کرد و اعلام داشت که "تهاجم را شروع می­کنم".

اکنون، از آن­جائی که در طی سال 2003  درآمد دولت رو به بهبودی نهاده بود، دولت در مسیری پیش رفت که در قانون تلویحا به نام جهت­یابی به سوی توسعه انسانی نامیده می­شد: و پول حاصل از درآمد نفت را به عنوان شرط­ اولیه و پایه­ای برای رشد انسانی – آموزش و پرورش و سلامتی – اختصاص می­داد. باریو آدنترو برنامه­ای بود که در آپریل سال 2003 شروع شد و پزشکان کوبائی را به فقیرترین محلات می­آورد و در مدت شش ماه به سراسر کشور گسترش یافت. طرح روبینسون، یعنی برنامه پایه­ای سوادآموزی، در ماه ژوئن شروع شد. و به وسیله گروه دیگری برنامه­های آموزشی به پیش رفت (تا آن­جائی که می­توان گفت که یک­سال بعد، این طرح نیمی از جمعیت، را دربر می­گرفت) و طرح مرکال که بر پایه­ی توزیع دولتی مواد غدایی در اوایل سال 2004 در طی دوره بستن کارخانه­ها توسط سرمایه به وجود آمد، مواد غذائی را با یارانه­ی قابل توجه در دسترس فقرا قرار می­داد. هم­زمان با شروع این برنامه­ها، فرآیند حیاتی برخورد با بدهی اجتماعی که از گذشته به ارث رسیده بود (و اهمیت قاطع آن را در تحکیم پایه­ی حمایتی فقرا از چاوز اثبات می­نمود که از اگوست 2004 پس از فراخوان رفراندوم دریافت کرد) تازه در آغاز راه بود. پرسش­هایی از این دست باقی خواهد ماند که مردم چگونه گذران خواهند کرد؟ چه نوع مشاغلی در دسترس توده­های محروم و استثمار شده قرار می­گیرد که به تازگی از برنامه­های آموزشی فارغ می­شوند؟ و چه رابطه­ای با مسیری خواهد داشت که در برنامه­ی ملی 2007-2001 ترسیم شده است؟

 

راه رشد درونزای رادیکال

 هیچ نوع بحث واقعی در رابطه با راه رشد مطلوب (سرمایه­داری، راه سوم، و یا سوسیالیسم از هر مدل آن) برای ونزوئلا ممکن نیست؛ مگر این که از نیازهای واقعی ونزوئلائی­ها شروع کنیم. نیازهای پایه­ای اکثریت مردم برای غذا، مراقبت­های بهداشتی، آموزش، مسکن و زیرساخت باید مورد حمایت قرار گیرد. نیاز به مسکن امری سراسری است. در مقیاس وسیع، برآوردن این نیازها، معیاری است که ونزوئلایی­ها از این طریق انقلاب بولیواری را مورد قضاوت قرار می­دهند. سرمایه­­داری برای آن­ها شکست خورده است، آلترناتیو "ساختار­گرائی جدید" آن­گونه که به وسیله سونکل و همکارانش مشخص شد نیز راه­حلی برای توسعه ونزوئلا به شمار نمی­رفت.

نه فقط ونزوئلا فاقد موسسات ویژه­ی سرمایه­داری نظیر ژاپن و کره جنوبی بود، بلکه هم چنین در نتیجه رفرم ارضی و سرمایه­گذاری­ها بر روی آموزش فاقد درآمد نسبی برابر بود. به علاوه ونزوئلا دارای فقر، بخش گسترده­ی غیررسمی، و یک قرض عمده اجتماعی بود. هم چنین به عنوان کشوری که 70 درصد از نیازهای غذایی­اش وارد می­شود، دارای یک التزام درونی بسیار قابل توجه بود، انقلاب بولیواری متعهد به توسعه" استقلال غذائی" شد تا امنیت مواد غذائی مردم را تضمین کند. (به زبان قانون، قانون اساسی)، و به تعبیه­ی نهادها، زیرساخت­ها، آموزش و کمک­های تکنیکی لازم هم در رشد تولید مواد غذائی و هم بهبود توسعه مناطق روستائی متعهد شد.

هر چند توسعه از درون، رشدی که از داخل سرچشمه می­گیرد برخورد مناسبی برای ونزوئلا بود. معهذا، برنامه­ی تامین نیازها متناسب با شرایط ونزوئلا بدین معنی بود که به جای کپی­برداری از جای دیگر باید آن را اختراع می­کرد و می­بایستی درک خود از توسعه بومی را رشد می­داد.

در آغاز، با درنظر داشتن منابع محدود قابل دسترس، به طور آهسته تمرکز بر روی توسعه­ی درونزا شروع شد. هسته­ی توسعه بومی، ادغام پروژه­های جدید در مناطق ویژه، یعنی نقاطی بود که می­توانستند راه­های مالی و تکنیکی به دست آورند، و این برنامه­ای برای توسعه ارضی پایدار بود که ریشه در اجتماعات محلی داشت. حمایت از پروژه­های جدید و رشد مفهوم اقتصاد اجتماعی به وسیله وزارت اقتصاد اجتماعی (بعدا به بانک اقتصاد و توسعه اجتماعی و وزارت جدید برای اقتصاد مردمی تقسیم شد) قدم­های اولیه را در این فرآیند تشکیل می­دادند. 

در ماه مارس 2004، برنامه بسیار بلند­پروازانه­ای شروع شد که نام آن طرح ولوان­کاراس بود (رویتان را برگردانید). مشکل عاجلی که دولت با آن مواجه بود این است که با مردم محرومی که دوره­های آموزشی گوناگون را تمام می­کنند چه باید کرد. به طور روشن انتظارات مردم افزایش می­یافت، اما چگونه می­شد به جای نا امیدی، احساس سربلندی و اعتماد به نفس رو به رشد در آن­ها تقویت شود؟ طرح ولوان­کاراس از طریق استخدام یک میلیون نفر برای کار در برنامه جدید شروع شد و به وسیله وزیر کار ماریا کریستینا ایگلزیاس به پیش برده شد. اما به طور آشکار هدف آن برنامه اشتغال نبود، بلکه فراتر از آن می­رفت؛ و هدف آن را دگرگون­سازی اقتصادی، سیاسی، فرهنگی ونزوئلا از طریق تمرکز بر روی توسعه درونزا تشکیل می­داد.

با در نظر داشتن نیازهای عاجل کشور، برنامه­ی"ولوان­کاراس" بر رشد کشاورزی تاکید کرد. پنجاه درصد کمک هزینه­های تحصیلی دانشجوئی برنامه به منظور آموزش در بخش کشاورزی اختصاص یافت، به اضافه 30 درصد بر روی فعالیت­های صنعتی (با تمرکز بر روی فرآیند تهیه­ی مواد غذائی، تولید لباس و کفش)، 20 درصد باقی مانده میان توریسم (10 درصد) ، زیرساخت (5 درصد) و خدمات (5 درصد) تقسیم شد.

جوهر برنامه اساسا بر ساختن ظرفیت­ها و مهارت­های انسانی استوار بود – و به طور دائم بر روی "آموزش و کار" به عنوان هسته اصلی روند رشد بومی تاکید می­شد.

اما شکل­گیری انسان جدید به سادگی درست از همان آغاز از طریق آموزش مهارت­ها به دست نمی­آمد. ولوان کاراس بر روی آماده­سازی مردم برای روابط بارآور جدید از طریق همکاری و خودمدیریتی در دوره­ها متمرکز شد. حمله بر تقسیم کار و براین اساس نفی تعیین دستمزد، میان کسانی­که فکر می­کنند و کسانی­که کار می­کنند؛ و تاکید بر روی مالکیت جمعی، تماما بخش­های اساسی این فرآیند را تشکیل می­دادند.

وعده­ی داده شده این بود، به کسانی­که از ولوان­کاراس فارغ التحصیل می­شوند و شرکت تعاونی تشکیل می­دهند در به دست آوردن وام و حمایت­های تکنیکی (از جمله وسایل تولید مثل تراکتورها)، از طرف دولت ارجحیت داده می­شود. همه این­ها مطابق با موادی از قانون اساسی بولیواری بود که از دولت می­خواست می­داد تا تعاونی­ها و انجمن­ها را تحت مالکیت جمعی توسعه بخشد. رشد فعالیت تولیدی بر پایه­ی روابط جدید دقیقا آن چیزی بود که اتفاق می­افتاد: در 1993 در شرایطی که چاوز برای بار اول انتخاب شد فقط 762 شرکت تعاونی وجود داشت، قبل از اگوست 2005 تقریبا 84000 شرکت تعاونی که تقریبا یک میلیون عضو وجود داشت.

به طور خلاصه، مشخصه­ی "ولوان کاراس" به تنهایی یک برنامه برای رشد درونزا نبود، بلکه همواره ترکیب ویژه­ای از رشد درونزا، و اقتصاد اجتماعی به شمار می­رفت. مفهوم اقتصاد اجتماعی که به طور برجسته­ای در قانون اساسی به تصویر کشیده شده (با تاکیدش بر روی خودمدیریتی – هم­مدیریتی، و شرکت­های تعاونی به عنوان اشکال رشد­دهنده­ی مردم) چیزی ایستا نبود- این مفهوم نسبت به خصلت اولیه­ی خود تحول­یافته و به طور فزاینده­ای از یک ضمیمه­ی سرمایه به بدیل در برابر منطق آن حرکت کرد.

در برنامه­ی آلو رئیس جمهور، در 14 سپتامبر سال 2003 که به اقتصاد اجتماعی اختصاص داشت، پرزیدنت چاوز اعلام کرد که "منطق سرمایه، منطق منحرفی" است و ادامه داد که سرمایه در رابطه با نابودی رودخانه­ها و دریاچه ماراکایبو اهمیتی نمی­دهد. در رابطه با محروم کردن کودکان از تحصیل یا اشتغال آن­ها، در مورد گرسنگی کارگران و در مورد سوء تغذیه اطفال توجهی ندارد. سرمایه علاقه­مند نیست که در رابطه با حوادث کارگری آگاه شود، نمی­خواهد بداند که آیا کارگران غذا برای خوردن دارند، آیا مسکن برای زندگی دارند، کجا می­خوابند؟ آیا مدرسه دارند آیا موقعی­که مریض می­شوند دکتری هست، یا هنگامی­که پیر می­شوند حقوق بازنشستگی دریافت می­کنند. "نه منطق سرمایه بی توجهی به همه این­هاست. سرمایه شیطانی و منحرف است."

این را با اقتصاد اجتماعی مقایسه کنید منطقش چیست؟ "اقتصاد اجتماعی پایه­های منطق خود را بر موجود انسانی، بر کار، باید گفت که بر کارگران و بر خانواده­های­شان، بر نوع انسانی آن­ها گذاشته است. "اقتصاد اجتماعی هم چنین بر روی دست­آوردهای اقتصادی، ارزش­های مبادله متمرکز نمی­شود بلکه "اساسا ارزش مورد استفاده را بازآفرینی می­کند". هدفش "ساختن مرد، زن و جامعه­ی جدید" است.

ازین­رو، این زمینه­ای بود که ولوان­کاراس از متن آن سر بر آورد. ترکیب آموزش و کار یعنی بدیلی در برابر منطق سرمایه تاکید داشت. منطقی (منطق اقتصاد اجتماعی)، که منطق موجود انسانی است. از این­رو در ونزوئلا رشد درونزا به طور روشن به عنوان رشد بشری- رشد واقعی از درون فهمیده شد. کار و آموزش فرآیندی از رشد ظرفیت­های انسانی بودند. البته تحت عنوان " توسعه رادیکال درونزا" بهتر می­توان آن را فهمید، برای این که به اعماق ریشه­ها دست می­برد، که همان موجود انسانی است.

توسعه رادیکال درونزا را بهتر می­توان دریافت آن­گاه که به طور رادیکال روابط تولیدی جامعه را به چالش می­گیرد. با روابط جدید بر پایه اصول همکاری، همبستگی ، دموکراسی با مداخله­ی فعال و مالکیت جمعی، فقر مغلوب می­شود.

چاوز بارها تکرار کرد که شما نمی­توانید بدون تفویض قدرت به فقرا به فقر خاتمه دهید. 

رشد تعداد ونزوئلایی­هایی که در شرکت­های تعاونی فعالیت می­کنند دلالت بر این امر دارد که مردم به فرصت­ها و مشوق­ها پاسخ می­دهند که برنامه جدید ارائه داده است. اما این امر تا چه میزان می­تواند یک آلترناتیو جایگزین سرمایه­داری را متحقق سازد؟ تعاونی­های جدید با در نظر گرفتن خاستگاه آن­ها، منبع بزرگ احتمالی انباشت و رشد نبودند، آن­ها از طریق ولوان­کاراس رشد کردند و تغذیه شدند و (البته در شروع کارشان) قرار بود که کوچک باشند.

با همه این­ها آن­ها نمونه­ی کوچک از بدیلی در برابر منطق سرمایه بودند- نمونه­ای که جوهر انقلاب بولیواری را آشکار ساخت و نشان داد که دولت به تحقق وعده­های قانون اساسی متعهد باقی مانده است.

 

جنبش طبقه کارگر سازمان­یافته

کسی که تظاهرات، یا جلساتی که چاوز در آن سخنرانی می­کند و فعالیت­های تشکیلاتی در باریوها را دیده است نمی­تواند انکار کند که پر حرارت­ترین مدافعان انقلاب بولیواری فقرا هستند (به خصوص زن­ها). آن­ها خیلی زود دریافتند این انقلاب به آن­ها تعلق دارد و به عنوان شرکت­کنندگان اصلی در آن، این امر را وظیفه [ تاریخی] خود تلقی ­کردند.

از طرف دیگر طبقه کارگر سازمان­یافته سنتی، کم­تر در این انقلاب فعال بوده (و تاکنون نیز این وضع تغییر نکرده است)؛ کارگران صنعتی نه تنها در تجزیه صنایع ونزوئلا به حاشیه رانده شده بودند و تحت سرکوب کارفرمایانی قرار گرفتند که در برابر تشکیل اتحادیه مقاومت می­کردند، بلکه کارگران متشکل در CTV به طور کلی، یعنی فدراسیون اتحادیه­های کارگری که تحت کنترل حزب سوسیال دموکرات قدیمی قرار داشتند مخالف انتخاب و حکومت چاوز بودند. CTV گرچه از فقدان دموکراسی، با فساد و حمایت از نئولیبرالیسم مخالفت می­کرد ولی تا بستن کارخانه­ها از طرف کارفرماها در سال 2003-2002 بود که این ضدیت به گسست مستقیم در حمایت از کارفرمایان منجر شد. نورا کاستاندا رئیس بانک توسعه زنان در این مورد گفت: "گویی طبقه کارگر صنعتی خوابیده است". حالا کارگران نفت و کارگران چند شاخه صنعتی دیگر تظاهرات می­کنند و از قدرت اداره­ی کارخانه برخودار اند. "از این لحظه طبقه کارگر صنعتی در ونزوئلا نقش کاملا متفاوت به عهده گرفته است" . (13)

در بین کارگران، یک روحیه اعتماد به نفس وجود دارد که بیش از همه در بین کارگران PDVSA مشهود است. آن­ها ادعا می­کنند که نه تنها کارخانه­ها را به خوبی اداره می­کنند، بلکه هزینه­ی تولید را به میزان قابل ملاحظه­ای پایین آورده­اند. در هر محل کار یکی بعد از دیگری، کارگران درباره خود­مدیریتی و هم­مدیریتی صحبت می­کنند. در مورد به عهده گرفتن و اداره کردن کارخانه­های­شان به شکل تعاونی؛ خطر اعتصاب سرمایه برطرف شده است- کارگران نه تنها تسلیم نمی­شوند بلکه به پیش می­روند.

در آوریل 2003 روند ایجاد یک فدراسیون جدید کارگری شروع شد و اتحادیه ملی کارگران (UNT) اولین کنگره خود را در اوایل آگوست برگزار کرد و بیش از 1300 شرکت­کننده، از 120 اتحادیه و 25 فدراسیون منطقه­ای در آن ثبت نام کردند. این تجمع، شعار روشنی برای تغییر "جامعه سرمایه­داری و جامعه­ای خودمدیر" ....و برای یک مدل جدید در برابر سرمایه­داری و تکامل مستقل ارائه کرد، که انسان­ها را از استثمار، ستم و تبعیض و طرد طبقاتی رها می­کند. علاوه بر این خواست­های ویژه­ای در مورد "ملی کردن بانک­ها، مصادره شرکت­هایی که تولید را تعطیل کرده­اند و اداره آن­ها به وسیله کارگران" و " نظارت کارگران  بر شرکت­هایی جدید" را طرح کرده­اند.

مصادره شرکت­هایی که تولید را تعطیل کرده­اند مشخصا یک درخواست مجرد نبود. بسیاری از شرکت­ها در جریان بستن کارخانه­ها که قرار بود چند هفته به طول انجامد به شدت ضعیف و سپس به طور کلی تعطیل شده بودند (به علت پرداخت­های عقب افتاده به کارگران ). مثلا ونه­پال یک کارخانه کاغذسازی در کارابوبو درهایش را یک ماه جلوتر در جولای بست. واکنش کارگران اشغال این کارخانه و کنترل آن توسط کارگران به مدت 77 روز بود (با حمایت شهرداری­های محله­­ها و فرمانده نظامی پادگان منطقه). کارگران از حکومت خواسته بودند که این شرکت را مصادره و آن را به تعاونی کارگران تبدیل کند؛ این شرکت با استفاده از اعتبار ارزاق که حکومت در اختیارش گذاشته بود مجددا شروع به کار کرد.

اما این امر ادامه پیدا نکرد. در سپتامبر 2004 این کارخانه مجددا بسته شد، اما بار دیگر اشغال شد. ونه­پال اولین شرکت خصوصی بود که به نفع عموم از طرف حکومت مصادره شد. در ژانویه 2005 ونه­پال به این­وپال تبدیل شد، شرکتی که 51 درصد آن به دولت تعلق دارد و 49 درصد به کارگران، و بدین ترتیب یکی از اشکال هم­مدیریتی در ونزوئلا آغاز به کار کرد.

با توجه به حمایت قانون اساسی از هم­مدیریتی و خودمدیریتی و حمایت عمومی همراه با تاکید چاوز در مورد نیاز به روابط تولیدی جدید، طبیعی بود که کارگران متشکل نیز این موضوع را بپذیرند. و سرانجام اگر حمایت برای رشد توانایی­های انسان و تکامل نیروهای مولد بشری لازم است آیا این امر در شرکت­های صنعتی لازم نیست؟ اگر منطق سرمایه منطق منحرفی است، آیا این منطق در همه جا گمراه کننده نیست؟

ابراز احساسات برای مدیریت کارگران در مجمع همبستگی در آوریل 2004 محسوس بود. به علاوه درس­هایی مورد بحث قرار گرفت که از تجربه­ی یوگسلاوی و خودمدیریتی کارگران و مبارزات مشخص در حمایت کنترل کارگری در ونزوئلا می­توان اخذ کرد. جهت­گیری کارگران روشن بود به خصوص در "کمیته­های هدایت­کننده PDVSA، جنبشی از پائین که بر تجربه کارگران در اداره آن استوار است (و دور از دو رهبر اتحادیه که در هیات مدیره PDVSA تعیین شده بود).

همین اعتماد و ابراز احساسات در سخنان کارگران در جلسه همبستگی کارگران در آوریل 2005 به چشم می­خورد. به خصوص با مصادره ونه­پال، چاوز تکرار کرد کارخانه­های تعطیل شده، یا به حال خود رها شده، باید مصادره شود. او گفت: "من رهبران کارگران را دعوت می­کنم که در این مسیر گام بردارند" و به روشنی ابتکارات مشابه در سایر شرکت­های تعطیل شده را تشویق کرد.

به علاوه توجه به سایر تجربه­ها در روندی از هم­مدیریتی در آوریل 2003 در شرکت توزیع برق دولتیCADAFE و CADELA یک روحیه­ی مصمم تکوین یافت. و یک فرآیند خودمدیریتی آغاز شد، جایی که آگاهی کارگران در مبارزه علیه خصوصی­سازی ارتقاء یافته بود و یک نمونه­ی جدید دیگر  ALCASAشرکت آلومینیوم دولتی بود که می­بایست بر اساس خودمدیریتی به ابتکار حکومت بازسازی می­شد. این ترکیب از تجربه­ها به چیزی جدیدی اشاره داشت که تازه متولد شده بود.

این جلسات به این نتیجه منتهی شد که هم­مدیریتی در تولید، برای تضمین و تحکیم انقلاب بولیواری امری ضروری است؛ و برای ارتقاء آگاهی کارگران جنبه­ی حیاتی دارد. هدف آن "نابودی روابط مالکیت و تولید سرمایه­داری و جایگزینی آن با مناسبات دیگری است که کار نسبت به سرمایه از امتیاز بیش­تری برخودار است".

بدین ترتیب افراد حاضر در جلسه از حکومت درخواست کردند که زمان­ تعیین شده خود را برای "تبدیل شرکت­های دولتی به شرکت هم­مدیریتی تمدید کند". در واقع روندی را دنبال کند که از ونه­پال شروع شده بود. آن­ها به این نتیجه رسیدند: "اصلی که مدیریت و هم­مدیریتی کارگران را هدایت می­کند، باید قدرت را به کارگران و مردم واگذار کند". دو هفته بعد در روز اول ماه مه کارگران در مقیاس توده­ای راهپیمایی کردند و شعار سر دادند:"بدون هم­مدیریتی انقلاب وجود ندارد". این تظاهرات به وسیله UNT سازمان­دهی شده بود و شعارهای اصلی آن هم­مدیریتی در انقلاب است و "کارگران ونزوئلایی سوسیالیسم بولیواری را بر پا می­کنند".

ده ماه بعد (در زمان نگارش این کتاب) راهپیمائی­ها متوقف شد. کمیته­های راهنمایی PDVSA عملا دیگر وجود نداشتند، مشکلات قابل ملاحظه­ای در CADAFE به چشم می­خورد؛ در مورد این که آیا هم­مدیریتی وجود دارد یا نه و علی­رغم هم­سانی UNTبا 800 شرکت تعطیل شده که می­بایست مصادره می­شد (مقامات حکومتی که کارگران را به اتخاذ ابتکاراتی تشویق می­کردند) معهذا فقط چند کارخانه خصوصی بودند که راه ونه­پال را رفته بودند.

اگر مدیریت کارگران یک شرط اصلی برای تحکیم انقلاب بولیواری و ساختمان سوسیالیسم برای قرن بیست و یک باشد، پس این آرامش ظاهری نگرانی جدی به وجود می­آورد. اگرچه مسایل متعددی دست اندرکار اند، اما دو مساله عمومی­تر نسبت به مسایل خاص، فردی یا مختص ونزوئلا  وجود دارد. در بین بعضی از محافل، این اعتقاد قوی وجود داشت که هم­مدیریتی در "صنایع استراتژیک" جایی ندارد. تحقق هم­مدیریتی به طور ضمنی با مشکلی روبه­رو بود و به  شرطی نیاز داشت و آن این که، آیا خودِ مدیران، به هم­مدیریتی باور دارند؟ (یعنی اهمیت این امر که خودِ کارگران تصمیم­ها را اتحاذ ­کنند) بدون حل این مساله (به این طریق یا آن روش) در مدیریت کارگران پیش­رفتی حاصل نخواهد شد و کارگران در موقعیت کارگر مزدور باقی می­مانند.

از سوی دیگر مساله منافع کارگران در مقابل همبستگی درون جامعه قرار دارد. نه جهت­گیری صرف به سمت منافع جمعی کارگران در یک محل کار خاص-آن چنان که در مورد خودمدیریتی یوگسلاوی مشاهده کردیم- بلکه فقدان همبستگی در مقیاس اجتماعی نیز مشکلی خطرناک است؛ چنان که نماینده این­وپال طی شرکت خود در جلسه همبستگی آوریل 2005 آن را نشان داد. ما می­خواهیم تعاونی ما از 49 درصد مالکیت شرکت، به 100 درصد آن برسد و از این امر حمایت شود تا به یک جریان عمومی در موارد دیگر تبدیل شود. چرا؟ چون تعاونی­ها نباید مالیات بپردازند. این چشم­انداز به روشنی در جلسه آوریل به وسیله کارگران ونزویلایی رد شد: "تجربه­های تاکنونی به ما می­آموزند که پیشرفت دانش و اطلاعات در مورد اداره­ی شرکت­ها به وسیله کارگران، صرفا زمانی  ممکن است که شرکت­ها متعلق به دولت باشند. کارگران هر نظری را در مورد تبدیل کارگران کارخانه­های هم­مدیریتی داشته باشند به مالکان کوچک تبدیل می­شوند". آن­ها بیش­تر اصرار داشتند این مسئولیت کارگران در هم­مدیریتی است که "نقش­شان را به عنوان ضامن حاکمیت مردم اعمال می­کند که در قانون اساسی تصویب شده است. چون سود این شرکت­ها به بخشی از بودجه­ی اجتماعی تبدیل می­شود و کمک می­کند که فقر بخش­های وسیعی از جمعیت ونزوئلا از بین برود و برای تشویق سرمایه­گذاری­های جدید اقتصادی مصرف نشود".

 اگر آگاهی کارگران به طور کلی در این سطح باشد در مورد شکاف وسیع بین موقعیت کارگران سازمان­یافته و توده­ی کارگران که در بخش­های غیررسمی هستند نگرانی کمی باقی می­ماند. اما غالبِ نمونه­ها در اشغال کارخانه­ها و درخواست­های بعدی برای مصادره­، عملیات تدافعی برای نجات شغل­ها، تعاونی­ها و امکانات مطلوب بود. این گرایش همراه با تاکید بر درخواست مزد بیش­تر برای کارگران سازمان­یافته به اضافه­ی مخالفت با کارکردهای قدیمی اتحادیه­ی(PDVSA) برای دست­یابی به شغل در صنعت، بعضی از طرف­داران چاوز را قانع کرد که طبقه کارگر سازمان­یافته بیش­تر به منافع خاص خود گرایش دارد تا به منافع عمومی به طور کل. گفته شد که اعضای اتحادیه ما متعلق به جمهوری چهارم اند.

تناقض­ها آشکار بود: از جانب کارگران سازمان­یافته مشکل خود "بوروکرات­ها" بودند. از جانب دیگر [این بخش از کارگران خود] یک اشرافیت کارگری جدا از توده­ی طبقه کارگر به شمار می­رفت. علایمی وجود داشت که شکل حل تضادها را نشان می­داد. در یک محل، هم­مدیریتی در حال شکوفایی بود (CADELA) شرکت توزیع برق دولتی در آندس. مختصات آن عبارت بودند از:

1-کارگران خود را وقف کار و خدمت به جامعه کرده بودند(یک آگاهی رشدیافته در جریان مبارزه علیه روند خصوصی در دوره قبل از چاوز).

2- مدیران انتخاب شده به وسیله کارگران به هم­مدیریتی اعتقاد داشتند. اما چگونه می­توان به آن دست یافت؟

 

فراسوی سرمایه

چگونه می­توان به جامعه­ای دست یافت که در آن هم­مدیریتی کارگری وجود داشته باشد و هم تعهد به خدمت در جهت نیازهای طبقه کارگر به طور کل؟ یکی از طرف­داران چاوز که در مورد گرایش به مدیریت کارگری در جهت خودمنفعتی نگران بود، شخصا یکی از مسئولان به شمار می­رفت. گرچه چاوز بارها گفته است که ما هنوز عناصر جامعه سوسیالیستی آینده را که می­خواهیم بنا کنیم نمی­شناسیم، اما در واقع یک خصلت اساسی و دایمی در درک او از سوسیالیسم دیده می­شود- یعنی نیاز به همبستگی، اخلاق سوسیالیستی و جمع­باوری. او در سخنرانی­اش در پاراگوئه در 20  ژوئن 2005 اعلام کرد:"اگر اخلاق سوسیالیستی وجود نداشته باشد، سوسیالیسم غیرممکن است. ارزش­های مشارکت با یک دیگر، زندگی جمعی و احساس یک رشته­ی نامشهود که ما را با هم متحد می­کند همبستگی، عشق و کنار گذاشتن خودخواهی و جاه­طلبی برای ثروت ("که چه احساس منحرفی است")- این­ها مفاهیم روحیه­ی سوسیالیستی یا اخلاق سوسیالیستی است".

چاوز در این متن از خواست­های طبقه کارگر سازمان­یافته برای مزد عادلانه و سایر منافع دیگر صحبت کرد. آن­ها شایسته­ی این درخواست­ها هستند. اما طبقه کارگر ملزم است که نه تنها حقوق­اش را طلب کند، بلکه خودش را به عنوان عامل تغییر جامعه سازمان دهد. طبقه کارگر به عنوان عنصری اساسی  برای تحول اجتماعی فراخوانده می­شود. به طور خلاصه کارگران باید فراتر از نیازهای خاص خود بنگرند و نیازهای جامعه را به طور کل - و به خصوص نیاز فقرا و مطرودشدگان را- در نظر بگیرند. او بلافاصله قبل از این اظهار خود سئوال کرد وقتی که شما در ماشین خود رانندگی می­کنید و از کنار کودکان 8 تا 10 ساله عبور می­کنید آیا این مساله شما نیست که در چه جامعه­ای زندگی می­کنید؟

تاکید چاوز بر معنای جامعه، هم چنین رد منطق سرمایه و تاکید بر منافع اقتصادی و مبادله­ی ارزش­ها به عنوان میثاق بین مردم، امری تازه نبود. نکته­ی تازه در مفهوم اقتصاد اجتماعی قرار داشت که "منطق خود را بر انسان استوار می­کرد بر کار یعنی کارگران و خانواده­های­شان یعنی بشریت". در تاکید بر "به وجود آمدن مرد جدید و زن جدید و جامعه جدید". آن چه که جدید بود مفهوم اقتصاد اجتماعی بود که در وظیفه­ی ولوان کاراس تداعی می­شد که اکنون به صراحت با سوسیالیسم یک­سان  تلقی می­شد.

 آن چه که جدید بود مطالعه عمیق چاوز در باره­ی سوسیالیسم بود و به راستی در همان سخنرانی پاراگوئه او نشان داد (همان طور که در برنامه تلویزیونی هفته قبل مشخص بود) که فراسوی سرمایه ایستوان مزاروش را مطالعه کرده است (کتابی با بیش از 1100 صفحه) و فیدل کاسترو نسخه­ای را که خوانده بود برای او فرستاده بود. نتیجه بلاواسطه و به زودی روشن شد. چاوز در برنامه آلو رییس جمهور در 17 جولای یادداشت­های شبانه خود را در مورد این کتاب قرائت کرد. او این یادداشت­ها را 18 ماه مه یعنی دو ماه قبل زیر عنوان"گذار به سوسیالیسم به سوی سوسیالیسم" تنظیم کرده بود. عبارتی که تخیل چاوز را برانگیخت:"نقطه­ی ارشمیدسی"(این عبارت از کتاب جالب توجه ایستوان مزاروش برگرفته شده است) یک نظام اشتراکی تولید و مصرف است- یعنی چیزی که ما در حال ساختن آن هستیم. ما باید یک نظام اشتراکی تولید و مصرف را به وجود آوریم، نظامی جدید... بگذارید یادآوری کنم که ارشمیدس گفته بود: شما یک نقطه­ی اتکا در اختیار من بگذارید من جهان را جا به جا خواهم کرد، این نقطه­ای است که امروزه از آن جا جهان را می­شود به حرکت در آورد". و این نقطه دقیقا چه بود؟ این نقطه نقد مزاروش در تلاش برای ساختن یک جامعه جدید بر اساس مبادله کالایی بود. مزاروش اشاره کرد جامعه­ی اشتراکی توصیف شده در گروندریسه شامل مبادله­ی اشیاء نیست، بلکه حاوی مبادله­ی فعالیت­هاست- فعالیت­هایی که به وسیله­ی نیازهای اشتراکی و اهداف اشتراکی تعیین می­شود. مزاروش تاکید کرد که این "نقطه­ی ارشمیدسی" نظام است. تا زمانی که ما برای مبادله تولید می­کنیم، پیوند بین ما پنهان است و ما را از سلطه گریزی نیست. برای بنای سوسیالیسم ما به یک نوع جدید از مبادله نیاز داریم، مبادله فعالیت­ها (که در آن افراد مطابق با نیازهای­شان هم­چون انسان­های فعال به کار مشغول اند.(14) تغییر جهت رادیکال مبادله، به شکلی که بر نیازها و اهداف جمعی و بر تکامل برنامه­ریزی واقعی استوار باشد "نه برنامه­ریزی از بالا، بلکه خودمدیریتی اجتماعی و هماهنگ". (15)

"نقطه­ی ارشمیدسی" ضرورت تغییر رادیکال مفهوم مبادله است و این نکته دقیقا به وسیله چاوز دریافت شده است. ما باید"این نظام اشتراکی تولید به مصرف را بنا کنیم باید کمک کنیم این نظام در سطح پایه­های مردمی به وجود آید با مشارکت جماعت­ها از طریق سازمان­دهی اشتراکی، تعاونی­ها، خودمدیریتی و شیوه­های گوناگون آن". در یادداشت چاوز در مورد بحث مارکس در گروندریسه (با نقل از مزاروش با مترجم) ما تاکید او را بر کار ملاحظه می­کنیم که از آغاز اجتماعی است، زیرا مستقیما و آگاهانه تولید برای تامین نیاز جامعه صورت می­گیرد و بیش­تر بر تولید ارزش­های مصرف استوار است تا کالا برای مبادله.

اما چرا معرفی این نظریه­ی مجرد درباره­ی جامعه آینده در یک برنامه­ی هفتگی(آلو رییس جمهور) انجام می­گیرد؟ چون این یادداشت­ها می­خواهند به واقعیت تبدیل شوند. آن­ها راهنمای "جهت­گیری" برای یک نهاد جدید اند تحت عنوان"برنامه برای ایجاد شرکت­های تولید اجتماعی، و لوان کاراس2". این اشاره­ای به مدل جدید است که در آن شرکت­ها تولید اجتماعی را به عهده  می­گیرند و نیازهای اجتماعی و جماعت را به عنوان فعالیت مولد سازمان    می­دهند.

 مفهومی که مساله­ی منافع گروهی را مورد توجه قرار می­دهد نه تنها به شکل هم­مدیریتی، بلکه هم چنین در شکل تعاونی­ها؛ چیزی که به بنای سوسیالیسم برای قرن بیست و یک کمک می­رساند. تکامل(EPS) یا "امپرساس دو پردوسیون سوسیال" شرکت­های تولید اجتماعی همراه با یک نهاد کامل که در آن جماعات خود را سازمان­دهی می­کنند تا نیازهای خود را بر طرف سازند. (شوراهای محل) این نهاد قرار است مرحله­ی جدیدی در انقلاب بولیواری باشد.

کشف مجدد سوسیالیسم

چاوز در سخن­رانی پایانی­اش در سوسیال فوروم در پرتوالگره در 2005 در برزیل اعلام کرد: "ما باید سوسیالیسم را دوباره کشف کنیم، این سوسیالیسم جدید از نوع سوسیالیسمی نیست که در اتحاد شوروی ملاحظه کردیم؛ بلکه در تکامل نظام جدیدی ظاهر می­شود که بر اساس هم­کاری و نه رقابت بنا می­شود. از سرمایه­داری باید فراتر برویم اگر می­خواهیم که به فقر اکثریت مردم جهان پایان بخشیم. اما ما نمی­توانیم به سرمایه­داری دولتی متوسل شویم چیزی که  انحراف اتحاد شوروی به شمار می­رفت. ما باید سوسیالیسم را به عنوان تز، یک برنامه یا یک راه تبلیغ کنیم نوع جدیدی از سوسیالیسم، نوع انسانی آن، که نه ماشین­ها یا دولت؛ بلکه انسان­ها را بالاتر از همه چیز قرار می­دهد".

برای بسیاری از مردم در خارج از ونزوئلا این اظهارات از آسمان نازل شد. اما این اظهارات ادامه­ی منطقی راهی بود که با رد امپریالیسم، نئولیبرالیسم و منطق سرمایه آغاز شده بود. این امر با شکست طبقه حاکم محلی و کودتای امپریالیستی به وسیله مردم و با بسیج ارتش عملی شد و به شکل چشم­گیری تقویت و تحکیم شد و مردم اکناف جهان را با وعده­ای الهام بخشید که در برابر بربریت بدیل واقعی وجود دارد.

در ونزوئلا یک وعده­ای هم وجود دارد، تامین منافع فقیران، این مشخص­ترین تاثیر انقلاب بولیواری بود. اما این عقیده­ که شان و منزلت انسانی، تکامل انسانی و دموکراسی مشارکتی که در قانون اساسی تجسم­یافته، این امر را به عنوان هدفی معین کرده که اولین گام در راه یک جهان بهتر است. به دنبال سخنان چاوز، جهان نو هر چه بیش­تر از طرف مردم ونزوئلا به عنوان تداوم منطقی رد منطق سرمایه و قبول یک اقتصاد اجتماعی فهمیده می­شود- یک سوسیالیسم انسان دوستانه، سوسیالیسمی برای قرن بیست و یک.

آیا این وعده می­تواند به واقعیت تبدیل شود؟ اولین گام در ونزوئلا به دست آوردن کنترل بر دولت موجود بود. (برخلاف مفاهیم زیبای بعضی شعرا. شما  نمی­توانید دنیا را بدون کسب قدرت تغییر دهید) و این دولت اکنون برای ایجاد پایه­ای برای روابط تولیدی جدید مورد بهره­برداری قرار می­گیرد- نخست با به دست آوردن مالکیت نفت به طور واقعی[نه حقوقی] (هم از مدیریت  PDVSA  و هم­چنین به وسیله­ی تغییر تولید طبق قرارداد سابق با شرکت­های بین­المللی به شرکت سهامی) و سپس با استفاده از درآمد نفت از تکامل تعاونی­ها و صنایع استراتژیک تحت مالکیت دولت حمایت شود. این دو شکل مالکیت نسبت به مالکیت خصوصی به طور مرحله­ای در حال گسترش است (که تاکنون شاخه­های نفوذی را حفظ کرده است به خصوص در ارتباط جمعی، بانک­ها، ارتباط راه دور و صنایع غذایی.

ترکیب صنایع دولتی با تعاونی­ها پایه­ی مدل تولید جدید است که در حال حاضر برای ونزوئلا در نظر گرفته شده است. شرکت­های جدید دولتی در صنایع اساسی، ارتباطات راه دور، هواپیمایی (به اضافه شرکت­های سهامی با شرکت­های دولتی از طرف کشورهای دیگر در حوزه­های مثل تراکتور، اتوموبیل، راه آهن، ماهواره و صنایع غذایی) به عنوان نیروهای جدیدی که دربرگیرنده تکنولوژی جدید هستند و رشد اقتصادی را به پیش می­رانند. تعاونی­ها در پیوند نزدیک با این شرکت­های دولتی و پیرامون آن­ها به عنوان یک زنجیره­ی جدید تولید هم به عنوان تدارک­دهنده و هم به عنوان فرآوری قرار دارند و شرکت­های تولید اجتماعی را پی­ریزی می­کنند. بنابراین این طرح به عنوان راه رفتن روی دو پا – شرکت­های بزرگ و شرکت­های کوچک، شرکت­های دولتی و شرکت­های تولید اجتماعی، تولید سرمایه­بر و عمقی و تولید گسترده را در نظر می­گیرد.

این برنامه­ها، نیروهای مولد جدید را رشد می­دهد و مبنایی برای بیرون رفتن از اتکای زیاد بر نفت به طرف ایجاد شغل­های جدید برای بیکاران و مطرودان فراهم می­آورد. اما آیا این سوسیالیسم محسوب می­شود؟ آیا این مناسباتی که ساخته می­شوند روابط سوسیالیستی هستند؟ مالکیت حقوقی و روابط تولیدی یک­سان نیستند. همان طور که در فصل اول اشاره شد گسست در مالکیت حقوقی که با جدایی مولدین از وسایل تولید رخ داد یک شرط لازم برای روابط تولید سرمایه­داری بود، اما یک شرط کافی به شمار نمی­رفت. برای این که به شرط کافی تبدیل شود، لازم بود که سرمایه­داران اختیار تولید را به دست بگیرند و تولید را در جهت اهداف خود هدایت کنند.

شرکت­های دولتی می­توانند دارای سرشت سرمایه­داری دولتی یا سوسیالیستی باشند و تعاونی­ها می­توانند بر اساس منافع گروهی یا منافع جمعی عمل کنند. چاوز به این تمایز اشاره کرد- هم در نقدش به سرمایه­داری و هم در مورد تکامل شرکت­های تولید اجتماعی(GPS). و سرانجام تعاونی­های فعلی وجود دارند که به وسیله­ی اعضای خود به طور جمعی اداره می­شوند؛ اما هنوز به عنوان واحدهایی با خصلت سوسیالیستی در نظر گرفته نمی­شوند. چرا؟ به علت وجود مبادله­ی کالایی(که این شرکت­ها با آن درگیر اند) که با استقلال خریدار از فروشنده مشخص می­شود. از طرف دیگر مبادله­ی فعالیت­ها تاکید بر وحدت است و همبستگی بین اعضای جامعه.

در بحث­های جاری(که هنوز در زمان نگارش این رساله به میزان قابل ملاحظه­ای در حال تغییر اند) در مورد شرکت­های تولید اجتماعی ما دو شکل رابطه را می­توانیم تشخیص دهیم:

 1- رابطه­ی بین شرکت­های تولیدِ اجتماعی و شرکت­های دولتی که در مرکز آن قرار دارند

2- رابطه­ی بین شرکت­های تولید اجتماعی و محله­ها.

در مورد شبکه­ی شرکت دولتی /شرکت اجتماعی الغای روابط کالایی به این معناست که این واحدهای تولیدی مستقل نیستند و اجزای یک کل را تشکیل می­دهند؛ یعنی این یک زیرمجموعه از کارگران جمعی است که محصولات ویژه­ای را به نفع جامعه به طور کل تولید می­کند. در شبکه­ی شرکت­های تولید اجتماعی"شرکت محله بر ایجاد سیستم اشتراکی تولید و مصرف" تاکید دارد؛  یعنی مفصل­بندی مستقیم نیازهای محله و فعالیت تولیدی.

در هر دو مورد پیش­فرض تصمیم­گیری دموکراتیک است، تکامل روابطی که در آن مولدین جمعی هم "سوژه و هم ابژه­ی قدرت" اند. تا جایی که محله­ها به طور جمعی نیازهای خود را مشخص و الویت­ها را تعیین می­کنند، شالوده­ای برای فعالیت مولد وجود دارد؛ یعنی فعالیتی که در حقیقت بر اساس نیازهای و اهداف اشتراکی باشند- در این متن تا جایی که مولدین در شرکت­های دولتی درباره فعالیت­های برنامه­ریزی شده خود تصمیم می­گیرند و هم بین خودشان و هم با مولدین دیگر شرکت­های تولید اجتماعی بر اساس هم­کاری و همبستگی در خدمت نیازهای جامعه فعالیت­ می­کنند. این ترکیب خاص از دموکراسی مشارکتی در جامعه و دموکراسی مشارکتی در محل کار، همبستگی بین واحدهای تولیدی و جامعه را مستقیما در خود واحدهای تولید ادغام می­کند (که در مورد یوگسلاوی ما فقدان آن را مشاهده کردیم).

در این جا چارچوبی وجود دارد که مردم در جریان تعییر شرایط، خودشان را نیز تغییر می­دهند. با عمل کردن به عنوان سوژه­ی قدرت هم در محل و هم در جامعه مردم می­توانند توانایی­ها و استعدادهای خود را رشد دهند. و همان­طور که مارکس گفته است این تکامل در نیروهای مولده بازتاب پیدا می­کند، چرا که کار، خود بزرگ­ترین نیروهای بارآور است. این رشد نیروهای بارآور انسانی در مرکز نوع جدید سوسیالیسم، یک سوسیالیسم انسانی؛ که در آن انسان­ها نه ماشین یا دولت، پیش از هر چیز دیگر در مرکز توجه قرار می­دهد.

 

انقلاب بولیواری در چه مسیری گام بر می­دارد؟

دو نهاد که انقلاب بولیواری به وجود آورده است این دیدگاه را مشخص می­کند: یکم- در سطح ایجاد شوراهای محل (براساس 200 یا 400 خانوار و در مناطق شهری و 20 خانوار در مناطق روستایی) که می­توانند به شکل دموکراتیک اینک نیازها و الویت­های محل را تشخیص دهد.

دوم- در محل کار، رشد هم­مدیریتی در شرکت­های دولتی– یک مفهوم منحصر به فرد ونزوئلایی است که بر پیوند بین شرکت­ها و جامعه استوار است؛ و کارگران در شرکت­ها به نفع کل جامعه کار می­کنند، و خود را به عنوان "ضامن حاکمیت مردم" در نظر می­گیرند.

 پیدایش این دو عنصر، طی روند آموزش و تکامل- چون مردم از طریق فعالیت­شان، دموکراسی مشارکتی در جامعه و محل کار تغییر می­کنند و طی زمان آن­ها به مردمی تبدیل می­شوند که این هم­کاری مخصوص بین کارگران و جامعه را درک می­کنند.

اما در برابر رشد هر دو اندام جامعه­ی جدید سوسیالیستی مخالفت وجود دارد. در حالی که هم­مدیریتی (ALCASA&CADELA) پیش­رفت می­کند در جایی دیگر در مدیریت (از جمله در خودِ حکومت) کسانی وجود دارند (به عنوان نمونه تصمیم­گیری در ترتیبات کریسمس همان طور که در CADAFE  اتفاق افتاد) آن­ها فکر می­کنند که تصمیم­گیری­های مهم باید به دست آدم­های مطمئن (یعنی خودشان) انجام گیرد.

در مقابل رشد تصمیم­گیری واقعی در شوراهای محل مقاومت وجود دارد. اما این جا علاوه بر ترس یک عنصر اضافی، یعنی از دست دادن کنترل بر تصمیم­گیری اقتصادی وجود دارد. در هر مورد صاحب­منصبان دولتی و کارمندان اداری احزاب طرفدار چاوز دیده می­شود که در مقابل انتقال قدرت به پایین مقاومت می­کنند. این انتقال قدرت می­تواند توانایی توزیع مشاغل را کاهش دهد (و بدین وسیله اشکال سنتی انتخابات ساختگی، فساد را به وجود بیاورد).

به طور خلاصه انقلاب اقتصادی در ونزوئلا شروع شده است، اما انقلاب سیاسی(که به طور چشم­گیری با قانون اساسی جدید آغاز شده اما به تحول دولت به عنوان قدرتی که از بالا می­آید نیاز دارد) و انقلاب فرهنگی (که تهاجم جدی به الگوی فساد، تحت­الحمایگی را می­طلبد) با آن همگام نیستند. بدون پیش­رفت­های در این دو جبهه، انقلاب بولیواری راه گریزی ندارد و تغییر شکل می­دهد.

برای نمونه الزامات حفظ سلسله مراتب و قدرت از بالا را در شرکت­های دولتی در نظر بگیرید. نتیجه بلاواسطه، ناامیدی کارگران است که اعتقاد داشتند که انقلاب امور را در محل کار دگرگون می­سازد (کسانی که اعتبار خود را از دست داده­اند دچار بدبینی و بی تفاوتی شده­اند). نتیجه تشدید از خودبیگانگی است که به معنای از دست رفتن آگاهی و تحقق توانایی­های این کارگران یا به طور خلاصه از دست رفتن نیروهای مولد انسانی برای جامعه است. بدون تولید دموکراتیک و مشارکتی مردم جدا از هم باقی می­مانند به شکل انسان­های مفلوجی که جامعه سرمایه­داری به وجود می­آورد.

اگر بگویم به کارگران نمی­توان اعتماد کرد که تصمیمات درست در مورد مسایل اساسی جامعه اتخاذ کنند، معنای آن این است که آن­ها به نقش خصمانه­ی خود ادامه دهند: تاکید بر مبارزه برای مزدهای بالاتر، امتیازات و منافع بیش­تر و کار روزانه­ی با شدت کم. شما  با این دیدگاه، تمام گرایش­هایی را تقویت می­کنید که در جهت تحکیم جامعه کهن هستند، و بنای جامعه­ی نو را تضعیف. آیا تمایل به حداکثر کردن مازاد برای اختصاص دادن آن به برنامه­های اجتماعی برای رشد نیروهای مولده­ی جدید منطقی است؟ نه تنها شما با محدود کردن رشد توانایی­های آنان مازاد را کاهش می­دهید بلکه [ناخواسته] تضمین می­کنید که کارگران مزد بیش­تری درخواست کنند. این همان منطقی است که جایی برای هم­مدیریتی در صنایع استراتژیک نمی­بیند. این همان منطقی است که حقی برای اعتصاب کارگران قایل نمی­شود. بدین­سان ما از "تجربه­ی انحرافی" اتحاد شوروی چقدر دور هستیم؟

 مساله­ی سلسله مراتب در شرکت­های دولتی فقط محدود به خود شرکت نمی­شود. روابط سلسله مراتبی در این شرکت­ها به روابط بین این شرکت­ها و شرکت­های اجتماعی سرایت می­کند. در این شرکت­ها که تصمیم­گیری در آن­ها در بالا انجام می­گیرند نه به طور جمعی، چه شکلی از بحث دموکراتیک می­تواند انجام گیرد؟ در این رابطه در شرکت­های اخیر نه مجموعه­ی مستقلی وجود دارد  که قدرت تصمیم­گیری داشته باشد و نه طرف­داران دموکراسی در جمع می­توانند این کار را انجام دهند. آن­ها بیش­تر به واحدهای تولیدی تبدیل می­شوند که کنترلی بر واحدهای خود ندارند. اعضایEPS  در کجا خود را به عنوان مزدبگیران جمعی مشاهده می­کنند؟

همین طور در صورت فقدان یک نهاد واقعی در پایین، که نیاز جماعات محلی را مشخص کند؛ چه کسی در باره نیازها تصمیم خواهد گرفت؟ آیا مقامات محلی، که شفافیت را به خاطر الزامات آن رد می­کنند؟ کادرهای محلی حزب؟ و تکلیف تولید برای جامعه چه می­شود؟ مزاروش توصیف می­کند به جای "خودمدیریتی هماهنگ اجتماعی" مصالح جامعه به وسیله­ی شرکت تعیین می­شود (تعاونی­ها، GPS و شرکت­های دولتی) در نظر گرفتن مصلحت جامعه از طریق "مالیات" به یک هزینه برای کسب و کار تبدیل می­شود. آیا تولید برای نیازها و اهداف اجتماعی به این معنا است؟

باب دیلن در یکی از آوازهای خود می­گوید: "کسی که رنج تولد نکشیده، حالا باید رنج مرگ را به دوش کشد". با نبود پیشرفت انقلاب بولیواری و دموکراسی مشارکتی در محل کار، جامعه، ونزوئلا با یک کشور سرمایه­داری چه تفاوتی خواهد داشت؟ فقط لازم است به سرمایه­داری خصوصی(داخلی و خارجی) به عنوان یک منبع سرمایه­گذاری متوسل شویم و انقلاب به جایی باز خواهد گشت که در سال 2001 در زمان برنامه­ی ملی بود در جایی که چاوز به "راه سوم" اعتقاد  داشت.

 برای بعضی این مساله به هیچ وجه یک تراژدی نیست. آیا باید تعجب کنیم اگر در بین بعضی از طرف­داران چاوز کسانی وجود دارند که نه تنها چاوزیسم را بدون چاوز می­خواهند، همان گونه که غالبا با آن متهم شده­اند؛ بلکه بیش­تر چاوز را بدون سوسیالیسم می­خواهند؟ کسانی وجود دارند که برای آن­ها رشد توانایی­ها و استعداد توده­ها این قدر الزامی نیست که گرایش به تمرکز قدرت و آسایش برای خانواده­های­شان. هرکس می­داند آدم­هایی وجود دارند که پیراهن قرمز می­پوشند، اما مخالف انقلاب اند. همین جا است که تهدید واقعی برای انقلاب بولیواری قرار دارد- خطر جدی مالکیت خصوصی بانک­ها، وسایل ارتباط جمعی و سایر بخش­های انضمامی سرمایه­داری موجود نیستند؛ تهدید در درون خود انقلاب بولیواری نهفته است.

و این خطر که انقلاب به نقطه­ای بازگشت کند که از سرمایه­داری حمایت کند (که در همان زمان پایه­ای بود برای الیگارشی جدید که ریشه در فساد داشت) به نیاز برای مبارزه برای قانون اساسی اشاره دارد. مبارزه برای تحقق بخشیدن به پیش­فرض­ها در حوزه­ی اقتصادی- با خودمدیریتی، هم­مدیریتی، تعاونی­ها و اشکال گوناگون- مشارکت مردم در شکل دادن، اجرا و مدیریت مسایل عمومی است که راه لازم را به درگیر کردن مردم برای تضمین رشد کامل آن­ها چه به طور فردی و چه به طور جمعی فراهم می­کند.

البته این مبارزه­ای خواهد بود برای تحقق فراخوان چاوز "برای سوسیالیسم به عنوان یک تز، یک برنامه و یک راه، نوعی جدیدی از سوسیالیسم، نوع انسانی که انسان­ها را به جای ماشین و دولت بالاتر از هر چیز قرار می­دهد". مبارزه برای تحقق این امر به معنای پیشبرد انقلاب سیاسی و فرهنگی لازم در جهت انقلاب اقتصادی است.

آیا این مبارزه می­تواند به طور خودبه­خودی انجام گیرد؟  آیا بر اساس مبارزات تک افتاده­ای که قدرت توده­ها را فرا می­خواند که انقلابی در دل انقلاب بر پا کند؟ با در نظر گرفتن دشمنان انقلاب بولیواری (درخارج و داخل) یک ابزار سیاسی لازم است تا بتواند افراد را، برای دموکراسی مشارکتی در محل کار و در جامعه گرد هم آورد. این ابزار باید بتواند خواست­های عمومی مثل شفافیت(یک شرط لازم برای دموکراسی واقعی و مبارزه با فساد) را مفصل­بندی و رشد بدهد. ابزاری که مبتنی بر تشکل­های توده­ای باشد و منافع طبقه کارگر را به طور کل نمایندگی کند نه یک گروه محدود را.

وگرنه چگونه تضاد ذاتی بین کسانی که خواهان تداوم انقلاب اند حل می­شود- تضاد بین بخش غیررسمی و رسمی، بین استثمارشدگان و مطرودان، بین کارگران و دهقانان، بین تعاونی­ها و بخش دولتی- به جز از طریق بحث دموکراتیک، تشویق و آموزش که از تمایل به وحدت مبارزه سرچشمه می­گیرد؟ و گرنه شما چگونه می­توانید از این امر جلوگیری کنید تضاد بین مردم به تضاد بین مردم و دشمنان آن­ها تبدیل شود. این پیش­گیری به جز از طریق ایجاد یک حزب برای آینده­ی انقلاب (نه گذشته آن ) ناممکن است؟ یک حزب از پایین که بتواند روند دموکراسی انقلابی را ادامه دهد که برای بنای نوع جدیدی از سوسیالیسم لازم است.

این که انقلاب بولیواری در ایجاد جامعه­ی جدید موفق شود یا به نوع جدیدی از سرمایه­داری با خصوصیت پوپولیستی در غلتد امری اجتناب­ناپذیر نیست. این مساله در گرو­ی مبارزه است. مسئولیت کسانی که از این روند حمایت می­کنند به وسیله چاوز در 1993 توصیف شد:"مردم دارای حاکمیت باید خود را به آبژه و سوژه­ی قدرت تبدیل کنند، انقلابیون در انتخاب این راه شک و تردیدی ندارند."

 

فراسوی ونزوئلا

انقلاب بولیواری ممکن است موفق نشود. نه تنها مسایل داخلی وجود دارد که تنها با مبارزه حل می­شود، بلکه امپریالیسم امریکا و سرمایه­داری به هر چیزی متوسل می­شوند که این روند انقلابی را در هم کوبند. انقلاب بولیواری سرانجام نیازهای انسانی و رشد انسانی را به روشنی در دستور روز قرار داده است.

این امر به ما یادآوری می­کند که سوسیالیسم هدف نیست؛ هدف بیش­تر رشد کامل ظرفیت­های انسانی است، سوسیالیسم راهی به سوی این هدف است صرفا یک راه.

سرمایه­داری اما بیراهه است، منطق سرمایه کارگران را از محصولات کارشان، از جامعه­شان، و از یک دیگر جدا می­کند. سرشت سرمایه­داری در بین کارگران جمعی در خانواده بشری تفرقه می­اندازد- چون او باید این کار را انجام دهد. او باید این عمل را پیشه کند تا بتواند ثمرات تعاون بشری را غصب کند. دقیقا چون هدف سرمایه­داری رشد ارزش اضافی است. رشد خود سرمایه­داری هیچ گاه انسان­های غنی نبوده است که مارکس به عنوان محصول و تجلی جامعه­ای می­داند که در آن نیاز کارگران به رشد فرادستی پیدا می­کند.

انقلاب بولیواری با این چشم­انداز که به نیازها و رشد انسانی تاکید می­کند مارکسیسم را دوباره در دستور روز قرار داده است. اما نه هر نوع مارکسیسمی. بلکه مارکسیسمی که این نکته را می­پذیرد که پیش­فرض و درک مارکس در نگارش سرمایه این بود که ثروت واقعی ثروت انسانی، توانایی­ها و استعدادهای انسانی است. (با در نظر گرفتن این نکته از درک سرزنشی غافل نخواهید شد که او در جمله­ی اول کتاب سرمایه- وحشت از جامعه­ای که در آن ثروت به عنوان انبوه بی شماری از کالاها ظاهر می­شود- ابراز داشته است). علاوه بر این، این انقلاب، نظرها را به اساسی بودن پراتیک جلب کرده است: یعنی این نکته­ی اساسی مارکس، که مردم در جریان فعالیت­شان، خود را تغییر می­دهند؛ در فرآیند تغییر شرایط خود.

از این جهت انقلاب بولیواری به مارکسیسم چه­گوارا حیاتی دوباره بخشیده است- به خصوص پذیرش این که لازم­ست با قدرت برای حذف مقولات جامعه کهن(به خصوص اهرم منافع مادی) تلاش کرد و یک جامعه­ی جدید انسانی بنا کرد. چه نوع روابط تولیدی به رشد انسانی پا می­دهد، انسانی که قادر به ایجاد جامعه­ای نوین است؟ چه گوارا دریافت که نمی­تواند روابطی باشد که بیگانه­کننده است و پیوند کارگران جمعی را از دیده پنهان سازد. این روابط باید شفاف باشد، روابطی بر اساس همبستگی که به نوبه­ی خود همبستگی بیش­تر را درون جامعه به وجود می­آورد. به طور خلاصه لازم است که روابط نوین اجتماعی برپا شود. روابطی بر اساس آگاهی و وحدت انسان­ها (وحدتی که به قول مارکس مبتنی بر پذیرش اختلافات است).

و چه گوارا استدلال می­کرد که تکامل این آگاهی جدید، از محرک­های مادی برای رشد تولید موثرتر است. در بحث از تولید نیازهای جمعی از تبادل فعالیت­ها به جای کالاها (که از مفهوم جدایی آغاز می­شود) مارکسیسم چه­گوارا در انقلاب بولیواری تجسم­ یافته است- انقلابی که بر تکامل انسان تاکید می­کند. انقلاب نیازهای ریشه­ای.

ونزوئلا ویژگی­های منحصر به فردی دارد- در وهله­ی اول ثروت نفت به ذهن خطور می­کند (همان­طور که بدهی اجتماعی سنگین). اما اغلب چیزهایی که به انقلاب بولیواری مربوط می­شود بلافاصله رابطه­ی اندکی با ویژگی­های ونزوئلا دارد. مبارزه برای تکامل انسان، برای نیازهای ریشه­ای، مرکزی بودن دموکراسی مشارکتی (در محل کار و جامعه) درک این نکته که مردم در جریان مبارزه برای عدالت و شان انسانی دگرگون می­شوند؛ این که دموکراسی (همان عمل است) این که سوسیالیسم و دموکراسی مشارکتی یکی هستند- این­ها خصوصیات یک سوسیالیسم انسانی جدید اند: سوسیالیسم برای قرن بیست و یک در سراسر جهان.

یک بدیل وجود دارد و برای آن، در هر کشوری باید مبارزه کرد. ما برای بنای این سوسیالیسم، هم اکنون می­توانیم تلاش کنیم. البته این مبارزات صرفا با قدرت­های حاکم محلی رو به رو نیستند، بلکه هم چنین با امپریالیسم نیز مواجه اند. در هر محلی که این مبارزات رخ بدهند چه برای کسانی که درگذشته اند و چه کسانی که در آینده می­آیند آسان­تر خواهد بود. بنابراین اکنون با هم اعلام کنیم:"دو، سه، چند انقلاب بولیواری بر پا کنیم".

 

یادداشت­ها:

1-زیر عنوان کارل مارکس:سهمی در نقد فلسفی حق هگل: مقدمه"(1844) در مارکس و انگلس، مجموعه آثار جلد 3، (نیویورک، انتشارات بینالمللی 1975)، ص 183-182.

2-کارل مارکس، سرمایه جلد یک (نیویورک وینتج بوکز 1977) ص 772.

3- کارل مارکس، گروندریسه (نیویورک وینتج بوکز 1977) ص 325.

4-این فصل تصویری است از انقلاب بولیواری. البته تمام آنها وقایع تاریخی هستند. اما من به دو دلیل بر آن تکیه می­کنم: اول این که از بیان تفصیلی هر منبعی از جمله اسناد، شرکت اجتماعات، بحث­ها و گزارش­ها و تفسیرهای ارزشمند از مارتا هارنکر، کامیلیا پینارو هارنکر، گریگوری ویلپرت، جوانا گیندین، فردریکو فوئنتس و خورگه مارتین خودداری کنم. و دوم برای این که این افراد مسئولیتی در برابر استنتاجات مشاجره­آمیز نداشته باشند. 

5- Fernando Coronil,The Magical Stade: 223,286,390,392.

6-استفان مزاروش، فراسوی سرمایه، ص ص 711-710.

7- همان جا.

8- Osvaldo sunkel,ed, Development from Within; 6-7.

9-همان­جا.

10- همان­جا.

11- همان­جا.

12- مایکل لبووتیز: فراسوی سرمایه، ص 193.

-13Nina Lopez, Creating a Caring Economy; 38-39.

14- استفان مزاروش، فراسوی سرمایه.